جان رالز و یورگن هابرماس هر دو نظریه پرداز اجتماعی هستند و نظریههایی را برای بهبود (به تصور خود) وضعیت جامعه مطرح میکنند. اما به زعم من این نظریهها یک نقص بزرگ و اساسی دارند.
جان رالز (John Rawls):
رالز در نظریهی عدالت خود مشخصات یک جامعه عادلانه را بیان میکند. چنین جامعهای باید دو اصل را رعایت کند:
اصل ۱: همهی افراد از مجموعهای از حقوق و آزادیهای برابر برخوردارند. حقوقی مانند حق رای، انتخاب شدن برای سمتهای حکومتی، آزادی بیان، تجمع، دین، دادگاه عادل، و حق برابر در برابر قانون. این آزادیها را نیز نمیتوان برای اهداف اقتصادی یا اثربخشی زیرپا گذاشت.
اصل ۲: نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی وقتی پذیرفته میشوند که دو شرط را برآورده کنند:
۲.۱ (شایستهسالاری): نابرابریها باید به مناصب و موقعیتهایی که تحت شرایطِ برابریِ منصفانهیِ فرصتها برای همه آزاد است، اختصاص داده شوند؛
۲.۲ (اصل تفاوت): نابرابریها باید بیشترین منافع را برای کمبهرهترین اعضای جامعه داشته باشند.
(این اصول را بصورتهای دیگری نیز میتوان بیان کرد)
این اصول بهنظر خوب هستند بخصوص اصل تفاوت آن که عدالت را تضمین خواهد کرد؛ و اگر جامعهای آنها را بهکار بندد عدالت و آزادی در آن پیاده خواهند شد. پس نقص بزرگ آن در کجاست؟ این نقص چنان واضح است که دیده نمیشود. نقص این نظریه آن است که باید توسط حکومت به کار گرفته شود. یعنی اگر حکومت آن را بهکار نبندد، عدالت و آزادی در جامعه پیاده نخواهند شد.
شک نیست که رالز برای پیادهسازی عدالت در جامعه مدتی طولانی پژوهش و تحقیق کرده است و کتابی بنام یک نظریهی عدالت نوشته است. یعنی اگر خودش بهدنبال عدالت نبود چنین کاری نمیکرد. اما این نظریه موقوف به زمانی است که حکومتی «خوب» و خوشنیت بر سر کار باشد تا بخواهد این نظریه را پیاده کند. پس از اینجا و اکنون، یعنی از این وضعیتی که حالا در آن هستیم، تا زمانی که حکومتی خوب بر سر کار بیاید چه باید کرد؟ آیا آنچه باید کرد در حقیقت کوششی برای پیاده کردن عدالت در جامعه نیست؟ واضح است که هست. پس تفاوت این کوشش با کوشش رالز در چیست؟
تفاوت در این است که رالز نمیخواهد واقعیت —یا به عبارت بهتر، وضعیت روی زمین— را درنظر بگیرد و ترجیح میدهد که کار بسیار آسانتر را انجام دهد. «آسانتر» از این جهت که مشکل اصلی را حل شده فرض میکند: حکومت خوب. یعنی فرض کرده که حکومتی بر سر کار است که حاضر است نظریهی عدالت او را بهکار بندد، و به اینکه چگونه این حکومت خوب را بر سر کار بیاوریم نمیپردازد. پس تا همینجا برای اثبات نادیده گرفتن واقعیت توسط او کافی است.
اما با تأمل بیشتر درخواهیم یافت که خود این فرض هم، یعنی «حکومت خوب» از اساس نادرست است. و نادرست است نه به این دلیل که حکومت خوب نمیتوان داشت (چنین امکانی، گرچه بسیار کم، وجود دارد)، بلکه به این دلیل که حکومت بهمثابه حکومت نادرست است چون ضدانسان است؛ و ضدانسان است چون انسان باید خود مسئول آزادی و حقوق خویش باشد. و این آزادی را نمیتوان به نظام/سامانه درآورد. پس هیچ نظام/حکومتی هم نمیتواند این آزادی را تضمین کند. البته واضح است که جامعهای در مسیر رشد و ارتقاء خود در ابتدا حکومتهایی داشته باشد. اما تمام آنها باید موقت باشند و در مسیر و بهسمتِ حل شدن در شوراهای مردمی حرکت کنند. از این رو دیگر نظریهی حکومت یا نظریهی عدالت نمیتوان داشت. نظریاتی از این دست روی سخنش با قدرت است و نه با مردم، و از این هم مهمتر، نه با خود. رالز به جای اینکه به خود بگوید «باید خوب باشم»، به قدرت میگوید که خوب باش. و این را هم نمیداند که نمیتوان جز از راه اشاعهی نیکی و عدالت در جامعه نیک و عادل بود.
ببینیم خود رالز وضعیت نظریهی خود را چگونه میبیند:
فلسفه سیاسی با نشان دادن اینکه چگونه جهان اجتماعی میتواند ویژگیهای یک آرمانشهر واقعگرایانه را محقق کند، هدف بلندمدتی را برای تلاش سیاسی فراهم میکند و با تلاش برای رسیدن به آن، به آنچه امروز میتوانیم انجام دهیم معنا میبخشد.
به زبانی سادهتر این جمله میگوید:
نظریهی عدالت من با نشان دادن اینکه چگونه قدرت حاکم و مردم میتوانند ویژگیهای یک آرمانشهر واقعگرایانه را محقق کنند، هدف بلندمدتی را برای تلاش سیاسی فراهم میکنند و با تلاش برای رسیدن به آن، به آنچه امروز میتوانیم انجام دهیم معنا میبخشد.
اگر روی سخن رالز قدرت است که بسیار سادهاندیش است چون قدرت بدنبال آرمانشهر و عدالت نیست. اگر روی سخنش مردم هستند پس نظریه عدالت خود را بهعنوان یک مطالبهی مردمی طرح میکند. ولی میبینیم که مخاطبِ تمام دستورالعملهای آن، قدرت است و نه مردم. یعنی در بهترین حالت، کاری که رالز میکند این است که بهطور غیر مستقیم به مردم میگوید: مردم بروید حق خود را بگیرید! این که راهحل نیست. بحث بر سر چگونگی گرفتن حق است.
اما در پاسخ، رالز میتواند بگوید نیروهای سیاسی میتوانند از طریق آنچه او اجماع همپوش (Overlapping Consensus) مینامد بر روی حداقلهایی در حیطهی عمل توافق کنند و سپس بر اساس آن جامعهای باثبات ایجاد کنند. همینجاست که دوباره نادیده گرفتن واقعیت از سوی رالز مشهود میشود. در واقعیت قدرتمندان برای حفظ قدرت خود تن به اجماع همپوش نمیدهند. و اگر هم بهظاهر به آن تن دهند برای منحرف کردن یا فریب نیروهای دیگر طبق نظریهی بازیها خواهد بود. این سادگی را در هابرماس نیز میبینیم.
یورگن هابرماس (Jürgen Habermas):
هابرماس نظریه کنش ارتباطی (Theory of Communicative Action) خود را بهعنوان راهحلی برای رسیدن به اجماع در بین نیروهای سیاسی در یک جامعه مطرح میکند. او با فهرست کردن روش ارزیابی انواع گزارهها، بهجز یکی، راهی برای رسیدن به تفاهم در گفتگوهای بین نیروهای سیاسی ارایه میکند. این تفاهم دستیافتنی است اما به یک شرط اساسی: طرفین باید خواهان رسیدن به تفاهم باشند. سادگی هابرماس (در بهترین حالت) دقیقاً همین جاست که متوجه نیست که برای بیشتر گفتگوها و مذاکرات در واقعیت، این شرط برقرار نیست.[۱]
این نکته را بهنظر حتی نویسندهی دانشنامه بریتانیکا هم تشخیص داده است:
هابرماس استدلال میکند که ایده دستیابی به «اجماع عقلانی» در یک گروه در مورد مسایل مربوط به واقعیت یا ارزش، وجود چیزی را که او «وضعیت ایدهآل گفتار» مینامد، پیشفرض میگیرد. در چنین وضعیتی، شرکتکنندگان میتوانند ادعاهای یکدیگر را صرفاً بر اساس عقل و شواهد در فضایی کاملاً عاری از هرگونه تأثیرات «اجباری» غیرعقلانی، از جمله اجبار جسمی و روانی، ارزیابی کنند. علاوه بر این، همه شرکتکنندگان صرفاً با تمایل به دستیابی به اجماع عقلانی انگیزه میگیرند و هیچ محدودیت زمانی برای بحث اعمال نمیشود. اگرچه تحقق این امر در عمل دشوار یا ناممکن است، اما وضعیت ایدهآل گفتار میتواند به عنوان الگویی از بحث عمومی آزاد و آشکار و معیاری برای ارزیابی رویهها و نهادهایی که از طریق آنها در دموکراسیهای واقعی در مورد مسایل سیاسی بزرگ و مسایل سیاست عمومی تصمیمگیری میشود، مورد استفاده قرار گیرد. (تأکید از من)
دقت کنیم که نویسنده چه میگوید: ابتدا میگوید اینکه همهی شرکتکنندگان صرفاً تمایل به دستیابی به اجماع عقلانی داشته باشند در عمل دشوار یا ناممکن است. میپرسیم «پس به چه درد میخورد»؟ پاسخ میدهد: این وضعیت ایدهآل [که همه بدنبال تفاهم و رسیدن به اجماع عقلانی باشند] میتواند الگویی باشد برای بحثهایی که درون «دموکراسیهای واقعی» انجام میشود. یعنی اگر دموکراسییی داشتید که نیروها نمیخواستند یکدیگر را فریب دهند [وضعیت ایدهال]، آنگاه وضعیت ایدهآل میتواند مورد استفاده قرار گیرد!! آشکارا این جمله دوری و پوچ است. البته نویسنده باید میگفت که در آنصورت میتوان از روش ارزیابی گزارهها که هابرماس در دو جلد کتاب مطرح میکند استفاده کرد. ولی حتی این تصحیح هم کمکی به هابرماس نمیکند، چون مشکل اصلی (برای او) ناممکن بودن داشتن روشی مکانیکی برای رسیدن به حقیقت است. به عبارتی دیگر، مشکل رالز و هابرماس این است که نمیخواهند و نمیتوانند برای خنثی کردن قدرت راهحلی ارایه کنند و فقط به نصیحت، آنهم بهطور غیر مستقیم، بسنده میکنند.
به عبارتی دیگر، رالز و هابرماس سه اشتباه اساسی دارند:
۱) انجام کار خوب را مشروط میکنند به روی کار آمدن یک قدرت خوب.
۲) انجام کار خوب را به دیگری/قدرت واگذار میکنند، یعنی خودشان قبول مسئولیت نمیکنند.
۳) مستقیم به قدرت نمیگویند که کار خوب را انجام بده، چون بدین معنی خواهد بود که قدرت کار بد را انجام میدهد، و آنها مایل نیستند حتی تا این اندازه خطر کنند.
ولی دو اشتباه اول صرفاً درمورد نقصهای این دو نظریهپرداز نیست بلکه بصورتی به خود این نظریات هم مربوط میشوند. یعنی شرط پیاده شدن این نظریه لزوم وجود پیشاپیش یک قدرت خوب است، به این معنی که کمبود اصلی آن چگونگی شکل دادن به یک قدرت خوب است که بتواند از بالا نظریهی عدالت او را پیاده کند. نظریهای که بتواند ما را از وضعیت کنونی به وضعیتی برساند که یک قدرت خوب حاکم باشد. و البته خود این یک تناقض حل نشدنی است چون «قدرت خوب» ناممکن است.
این کمبود اساسی ما را متوجه نکتهای دیگر میکند: اینکه هرگز نباید همراهی و تلازم همیشگیِ معنای یک گزاره را با اثر گفتاری (Speech Act) آن نادیده گرفت. رالز و افرادی چون او از جمله یورگن هابرماس از روی ناآگاهی یا از عمد اثر کنش گفتار خود را کافی میدانند. اما نکته همینجاست که در مطرح کردن نظریهی مربوط به عدالت، نیت نویسنده نیز برپا کردن عدالت است، و بنابراین پیاده شدن آن نظریه باید در خود نظریه و اثر گفتاری آن همزمان منعکس باشد.
ممکن است بگوییم مهندس مشاوری که درمورد مسیر جدید یک اتوبان نظر میدهد مسیولیتی در قبال پیاده شدن طرحش ندارد. درست. ولی این مهندس مشاور ادعایی برای دادن نظریهای درمورد عدالت ندارد.[۲]
در اینجا باید دقت شود که حالا دیگر بحث بر سر تناقض عملی (Performative Contradiction) نظریهپرداز نیست، بلکه بر سر ضرورت مطرح شدن روش پیاده کردن عدالت یا جامعهی خوب در خود نظریه و از طرف خود نظریهپرداز است. وضعیت غریبی است؛ نه عمل بدون نظریه میتواند قدمی بردارد، و نه نظریه بدون عمل حق مطرح شدن دارد! اینجاست که آنچه هایدگر مَغاک مینامد اثر خود را آشکار میکند. اما تبعات این وضعیت برای کسانی که خیرخواه و دلسوز جامعه هستند چیست؟ برای پاسخ به این پرسش دوباره دقت کنیم نظریهپردازانی چون رالز چه میکنند.
نظریهپرداز میگوید: شما (قدرت حاکم) اگر این نظریه را پیاده کنید عدالت (یا وضعیت خوب) برقرار میشود. یعنی موفقیت نظریهاش وابسته به قدرت است؛ که یعنی در نهایت عملی نخواهد شد. پس اگر بخواهد عملی شود باید روی سخنش نه با قدرت که با جامعه باشد. ولی حتی قبل از این، روی سخنش باید با خودش باشد! نظریهی خوب با کار خوب از اینجا، از اکنون، و از من شروع میشود. و من در جامعه و در پایین هستم. و اگر عدالت (وضعیت خوب) توسط قدرت پیاده نمیشود (یا بهعبارت بهتر: نمیتواند پیاده شود)، پس توسط مردم باید پیاده شود؛ پس مردم باید خود را قوی کنند؛ آنگاه وظیفهی من چیست؟ من تسهیلگرم: توسعه در پایین.
![]()
حال در انتهای این بحث میتوان به مطلب دیگری که جدای این بحث ولی مربوط به آن است اشاره کرد. و این مطلب را از آن رو میگویم که خودم مرتکب تناقض عملی نشده باشم و کنشی انضمامی در جهت عدالت نیز انجام داده باشم.
از آنجا که این اشتباه/کمبود رالز و هابرماس بهنظرم واضح میآید، قبل از مطرح کردن آن گفتم مطمئن شوم که کسی قبلاً آن را مطرح نکرده باشد. به این منظور جستجویی انجام دادم و به مقالهای در روزنامهی شرق در ۲۴ آذر ۱۳۹۷ [۳] برخوردم که گزارشی بود از همایش بینالمللی جان رالز با نگاهی به عدالت، توسعه، صلح و دموکراسی، در ۲۲ آذر که در سالن فردوسی خانه اندیشمندان به همت انجمن علوم سیاسی ایران برگزار شده بود. متأسفانه در این همایش هم به این اشتباه/کمبود هیچ اشارهای نمیشود. چند نمونه:
یکی از سخنرانان از رالز نقل قول میکند که میگوید جامعه «نوعی همکاری اولیه برای دستیابی به سود متقابل» است که قواعد اساسی آن «نظامی از همکاری را مشخص میکنند که برای پیشبرد خیر کسانی در نظر گرفته شدهاند که در این همکاری سهم دارند»… (تأکید از من).
سادگی و اشتباه رالز را میبینید؟ جامعه در واقعیت نوعی همکاری برای دستیابی به سود متقابل نیست، بلکه در بیشتر مواقع حداقل یک طرف بدنبال بدست آوردن بیشترین سود است اگر حتی بدنبال فریب طرفهای دیگر نباشد.
این سخنران ادامه میدهد: رالز اعتقاد دارد که «شکوفایی قابلیت حس عدالتطلبی در همکاری با دیگران بر اساس شرایط منصفانه، خود یک خیر مهم است». بهزبان ساده: اگر عدالتطلبی در جامعه زیاد شود خیلی خوب است. یا واضحتر: اگر خوبی در جامعه زیاد شود خیلی خوب است. آیا تکرار واضحات گوینده را نظریهپرداز میکند؟! حقیقتاً گفتن چنین واضحاتی و فروختن آنها بهعنوان نظریه چه سودی برای مردم دارد؟ واضح است که برای مردم سودی ندارد، ولی برای قدرتمندان سود بسیار دارد، چون دانشگاهیان را کاملاً خنثی میکند و مردم را هم گیج و معطل. تناقض کار رالز را در اینجا نیز میتوان دید چون اگر از او بپرسیم که حالا شما برای زیاد شدن عدالتطلبی در جامعه چه کردهای(؟) خواهد گفت که او کتاب قطوری در باب عدالت نوشته که اگر قدرتمندان بخوانند و به آن عمل کنند، عدالت در جامعه زیاد میشود.
سخنران دیگری، مقالهای از تامس نیگل را دربارهی رالز میخواند. عنوان مقاله هست: «تو باید عدالت، عدالت بورزی». زمانی که این عنوان را خواندم صحنهای به ذهنم آمد: تصور کردم که نیگل به راکفلر، ایلان ماسک، ناتانیاهو و همین پستهفروش منافق چپاولگر خودمان، دارد میگوید: تو باید عدالت، عدالت بورزی. میتوان تصور کرد که برای سه ثانیه سکوتی بین این چهار نفر درحالی که به یکدیگر نگاه میکنند برقرار میشود و ناگهان از خنده منفجر میشوند.
البته جمله دیگری که میتواند باعث خنده شود این جملهی آقای سعید حجاریان بود: «شاید نتوان نظریه عدالت جان رالز را در جامعه ایران پیادهسازی کرد».… ببینم، مگر در جای دیگری در جهان پیاده شده است؟
و باز موردی دیگر برای خنده و باید گفت تاسف: گزارشگر روزنامه شرق گویا میخواسته خواننده برای گزارش خود جلب کند چون چهار بار از واژهی «برجسته» برای نامیدن رالز و طرفدارانش استفاده میکند. یکی از این «فیلسوفان برجسته» فردی است بنام جاشوا کوین که میگوید: «… سهم عمده رالز در فرهنگ سیاسی ما در فلسفه سیاسی او نهفته است – سهمی که اگرچه انتزاعی است درعینحال عمیقا انجامشدنی است». (تأکید از من)
بهزبان ساده: اگر قدرتها عدالت را در جامعه برقرار کنند، عدالت برقرار میشود.
این «فیلسوف برجسته» ادامه میدهد:
رالز میگوید که «یکی از دلایل سقوط نظام مشروطه وایمار این بود که هیچکدام از نخبگان سنتی آلمان از قانون اساسی آن حمایت نکردند یا اعتقادی به کارایی آن نداشتند». وقتی که گشتاپو سر میرسد، خیلیوقت است که از کاروبار فلسفه گذشته است.
یکی باید به این «فیلسوف برجسته» میگفت که آقا جان، گشتاپو سالهاست که سررسیده؛ مگر وضعیت جهان را نمیبینی؟! در ثانی، شما این را به که میگویی، به قدرت که همان گشتاپو با دستکش مخملین است، یا به مردم؟ مردم که کارهای نیستند، گشتاپو هم که اگر میخواست عدالت را برقرار کند، که گشتابو نمیشد. بهنظر میآید برای کسب سمت در دانشگاههای بزرگ آمریکا بلاهت متقاضی یکی از شروط اولیه است. البته موضوع کمی از این پیچیدهتر است. این بلاهت در حقیقت نوعی زرنگی برای ارتزاق و حفظ سمت در دانشگاه است؛ بیدلیل هم نیست که دایماً یکدیگر را «فیلسوف برجسته» مینامند. و این مرا به یاد نکتهای که علامه جعفری در اوایل انقلاب زمانی که برای گرفتن مشورتی از او رفته بودم به گروهی حدود ۲۰ نفر که در منزل ایشان جمع شده بودند میگفت؛ و حدس میزنم این را از روی افتادگی و فروتنی خود میگفت. گفت زمانی که در روستاها روزهخوانی میخواهد به روزهخوانهای دیگر در دیگر روستاها اشاره کند از عنوان «علامه» استفاده میکنند. اینجا هدف من صرفاً اشاره به پرت بودن خبرنگار روزنامه شرق نیست بلکه (مثل همیشه) میخواهم اشاره به وضعیت اسفبار دانش و فرهنگ در کشور کنم:
جامعهی نسبتاً الکی –> نظام الکی –> جامعهی الکیتر –> رسانههای الکی –> روزنامهی الکی
اما این فرار از واقعیت که رالز و هابرماس مرتکب شدهاند متخص آنها نیست، و آن را در دانشگاه و در بین مسئولین سیاسی نیز میتوان مشاهده کرد. برای نمونه، به بررسی ایدهی «گفتوگوی تمدنها» که آقای سیدمحمد خاتمی رئیسجمهور وقت کشور در ۳۰ شهریور ۱۳۷۷ در مجمع عمومی سازمان ملل مطرح کردند دقت کنید. ایشان میگوید:
اجازه میخواهم از زبان انسانی سخن بگویم که از شرق آمده است. من از ایرانِ سرفراز آمدهام، به نمایندگی از ملتی بزرگ و پرآوازه که از دهها قرن پیش صاحب تمدن بودهاند.
به نام جمهوری اسلامی ایران پیشنهاد میکنم که سال ۲۰۰۱ از سوی سازمان ملل، سال گفتوگوی تمدنها نامیده شود؛ با این امید که با این گفتوگو، نخستین گامهای ضروری برای تحقق عدالت و آزادی جهانی برداشته شود. (تأکید از من)
ابتدا باید گفت در سازمان مللی که کشورهای کوچک و بزرگ با سابقهی کمی وجود دارند این خودبزرگبینی کار درستی نیست و اثری منفی دارد. دیگر اینکه بقول معروف «گیرم پدر تو بود فاضل …». وضعیت کنونی ما چه ربطی به وضعیت قرنهای گذشتهی ما دارد؛ که اگر داشت و ما الان هم متمدن بودیم، یادآوری گذشته را نمیکردیم. و اما اشتباه یا سادهانگاری اصلی این پیشنهاد:
ایشان از روی صداقتی که دارد به قدرتهای غربی پیشنهاد میکند که برای تحقق عدالت در جهان گفتوگو کنیم. الان باید واضح باشد که این قدرتها بدنبال عدالت نیستند، و بنابراین بدنبال گفتوگوی صادقانه با ما هم نخواهند بود. البته از یک نظر مطرح کردن این پیشنهاد از نظر بازی سیاسی، بهشرط مؤثر بودن آن، میتواند کار درستی باشد؛ که به احتمال بسیار زیاد چنین بازی سیاسییی در ذهن آقای خاتمی نبوده است. این ترفند بدین صورت است که در مقابل ادعاهای صلحطلبی و دموکراتیک بودن قدرتهای غربی در افکار عمومی مردم جهان، آنها را به گفتوگو دعوت کنیم و از این راه امتناع آنها را برای گفتوگو و به تبع آن صلحطلب و دموکراتیک نبودن آنها را برای مردم جهان آشکار کنیم. اما انجام چنین ترفندی نیازمند دستگاه دیپلماسی هوشمند، پیچیده و بخصوص ملیای است که با گدازادگان و نوکرصفتها و جهانسومیها امکانپذیر نیست.
نکتهی دیگری که سالهاست میخواهم به آن اشاره کنم و شاید الان مطرح کردن آن بیمناسبت نباشد، مربوط میشود به آنچه فلسفهی سیاسی نامیده میشود. باید گفت که هم در جهان و هم در ایران فهم نادرستی از فلسفهی سیاسی دارند. معمول است که مثلاً کاری که جان رالز میکند را جزو فلسفهی سیاسی بهحساب آورند، و کاری که برای نمونه زبیگنییف بریژینسکی یا فرانسیس فوکویاما انجام دادهاند را جزو علم سیاست.
اما اگر تقسیمبندی بین فلسفه، علم و مهندسی را به این صورت که فلسفه چیستی پدیدهها را بررسی میکند، و علم روابط و قوانین تغییر آن پدیدهها را بررسی میکند، و مهندسی بر اساس آن قوانین، به تغییر یا ایجاد مصداق آن پدیدهها میپردازد، بپذیریم، آنگاه تقسیمبندی بالا درست نیست. تقسیمبندی درست اینگونه خواهد بود:
- فلسفه سیاسی: مثل کاری که میشل فوکو درمورد قدرت کرد.
- علم سیاست: مثل کاری که جان رالز کرد.
- طمهندسی سیاست (به معنی خوب و بد آن): مثل کاری که بریژینسکی، کسینجر یا فوکویاما انجام دادهاند.
البته ممکن است فردی (مانند میشل فوکو) هر سه کار را انجام دهد ولی این منافاتی با این تقسیمبندی ندارد.
حال براساس این تقسیمبندی عموماً با دخالت ناموجه متخصصین در علوم انسانی در فلسفه روبرو میشویم. البته واضح است که یک فرد میتواند در چند حیطه تخصص داشته باشد، اما نکته این است که زمانی که درمورد پدیدهای از منظر فلسفه بحث میشود براساس ملزومات فلسفه به آن پرداخته شود نه علوم انسانی.
رالز متأسفانه یک فرصت طلایی را برای شناساندن موضوعی فلسفی و مهم از دست میدهد. او در برابرْ دانستن عدالت با انصاف صرفاً ابهام و عدم قطعیت عدالت را به انصاف منتقل میکند و مشکل عدالت را کماکان حل نشده باقی میگذارد. البته اینکه مقولهای جمعی را (عدالت) به مقولهای شخصی (انصاف) مرتبط میکند، خودش قدم مهمی است، ولی متأسفانه از این فراتر نمیرود. او اگر ادامه میداد و میپرسید «چرا عدالت را نمیتوان دقیقاً مشخص کرد و چرا باید به وجدان شخص رجوع کرد؟»، و آنگاه میتوانست به این پرسش پاسخ دهد، نکتهی فلسفی بسیار مهمی را آشکار میکرد.
در این مقاله تا بدینجا از عبث بودن توصیهی قدرت به اجرای عدالت صحبت شد، حال میتوان پرسید که پس برای اجرای عدالت در جامعه چه باید کرد؟ پاسخ در نهایت اجرای توسعهی اصیل است.[۴] مقایسهی آنچه افرادی چون رالز انجام میدهند را با کنشگران سیاسی و با توسعهی اصیل میتوان بهاختصار بصورت زیر نشان داد:
توهمی که در ذهن نظریهپرداز است
نظریهی جامعهی عادلانه ————————————————> جامعهی عادلانه
آنچه درواقع انجام میشود
نظریهی جامعهی عادلانه –> انتشار در بین دانشگاهیان –> بیاثر بر نظام قدرت
آنچه از نظر کنشگران سیاسی باید انجام شود
نظریهی جامعهی عادلانه –> انتشار در بین دانشگاهیان –> کنش برای تبدیل این نظریه به یک مطالبهی مؤثر مردم از نظام قدرت –> ترفند نظام قدرت برای فریب مردم –> روز از نو، روزی از نو
آنچه باید انجام دهیم
نظریهی توسعهی اصیل –> انتشار در بین دانشگاهیان و جامعه –> کنش برای آموزش و پرورش جامعه توسط خود –>
کنش برای مشارکت اقتصادی –> کنش برای تغییر و خلق سامانهها و نهادهای ضروری جامعه مدنیِ شورا محور —-> کوچک شدن حکومت و حل شدن آن در نظام شوراها = جامعهی عادلانه
![]()
بحث درمورد فرار رالز و هابرماس از واقعیت در اینجا بهپایان رسیده است، ولی زمینه و فرصتی را فراهم میکند تا چند نکتهی مهم دیگر مطرح شوند.
دانشگاه، پستانک روشنفکران
فرار رالز و هابرماس از واقعیت مختص آنان نیست و تقریباً همهی دانشگاهیان واقعیت را، آنگونه که توضیح داده شد، درنظر نمیگیرند. از این رو ضروری است که به نقش دانشگاه از این منظر دقت کرد. گویی دانشگاه بهعنوان مخدری عمل میکند که روشنفکران را به توهمِ عمل و مفید بودن وا میدارد. دلیل این توهم هم این است که تصور میکنند جامعه را ایدههای روشنفکران بهجلو میبرند، درصورتی که ایدهی روشنفکران بعد از گذشتن از فیلتر ایدهها توسط قدرت به چیز دیگری تبدیل میشود که مردم از آن پیروی میکنند.
فیلتر ایدهها توسط قدرت
نظام قدرت ایدههای نوی روشنفکران را به چیزی برای مردم تبدیل میکند که ضرری برای قدرت نداشته باشد. از آزادی و روشنگری و دموکراسی و مسیحیت گرفته تا مدرن بودن و لیبرالیزم و سوسیالیزم و اسلام. البته بنا به اقتضائات قدرت، ایدهها در جهت معکوس هم میتوانند حرکت کنند. یعنی اگر قدرت نیاز داشت تا برای ایدهای توجیهِ علمی دستوپا کند تا راحتتر بتواند آن را به جامعه و قشر متخصص و کارگزارانش بقبولاند، آنگاه جمعی از دانشگاهیان و روشنفکران در قالب «اندیشکدهها» این توجیه را فراهم میآورند. مسیر اول را بصورت زیر میتوان نشان داد:
روشنفکر/دانشگاه/اندیشکده –> ایده –> رسانهها –> ایدئولوژی (آگاهی کاذب)
بنابراین تفاوت اساسی است بین یک ایده نزد یک روشنفکر یا در دانشگاه، و آنچه بنام آن ایده در جامعه پیاده میشود. ندیدن این تفاوت نتیجهاش میشود: بنام مردم، بهکام قدرت.
روشنفکر، دستیارِ خواسته یا ناخواستهی ایدئولوگ
حال واضحتر میتوان دید که روشنفکرانی که چنین کارکردی را برای قدرت انجام دارند، خواسته یا ناخواسته به ایدئولوگهای قدرت کمک میکنند. منظور از «ایدئولوگ» در اینجا افرادی هستند که برای توجیه قدرت آگاهی کاذب برمیسازند. هرمن کان، کلاوس شواب و فوکویاما در ایالات متحدهی آمریکا نمونههای بارزی از این ایدئولوگها هستند. از این منظر، رالز و هابرماس هر دو دستیار ایدئولوگهای قدرت در غرب سیاسی بودهاند؛ هابرماس، خواسته، و رالز، ناخواسته.
شهریار شفقی
تهران
مهرماه ۱۴۰۴
https://t.me/ShahriarShafaghi
![]()
پینوشت
[۱] به این نکته قبلاً بصورت دیگری اشاره شده است. ر.ک.«ارزیابی دکتر شهریار شفقی از دیدگاه هابرماس»، چشمانداز ایران، شماره ۳۶
ارسال شده در ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
[۲] البته اگر از این مهندس هم پرسیده شود که چرا چنین کاری میکنی به احتمال زیاد خواهد گفت که برای کمک به جامعه. یعنی حتی او هم ادعایی برای خوب بودن خود دارد. و از آنجایی که قدرت را درنظر نمیگیرد، او هم تناقضی در ادعا و رفتار دارد.[۴] برای توضیحاتی درمورد توسعهی اصیل رجوع کنید به مقالات زیر از همین نویسنده:
توسعهی اصیل:
روح و توسعه:
در جستجوی مسلمانی:
گروه پژوهشی توسعه اجتماعی آفرینش گروه پژوهشی توسعه اجتماعی آفرینش