دکتر شهریار شفقی:
اخیراً (۲۸ فوریه ۲۰۱۷) مقالهای در تارگاه thephilosophicalsalon.com بهقلم گابریل راکهیل با این عنوان «The CIA Reads French Theory: On the Intellectual Labor of Dismantling the Cultural Left».[۱] بهچاپ رسید که بهفارسی میتوان اینگونه ترجمه کرد: «سازمان سیا نظریه فرانسوی میخواند: کوشش روشنفکرانهی برچیدن بساط چپ فرهنگی». ترجمهی این مقاله در ۱۳۹۶/۰۲/۳۱ در روزنامه شرق بهچاپ رسید.[۲] از آنجا که هم نکاتی که نویسنده مطرح میکند و هم اشتباهات و سوءتفاهمات او برای ما مهم هستند، بخصوص اگر بهموارد مشابه در ایران فکر کنیم، لازم دیدم که آنها را مطرح کنم. برای این کار، اول مقاله را خلاصه کرده و سپس اشتباهات و سوءتفاهمات نویسنده را مطرح میکنم، و بعد به تشابهات این بحث در ایران میپردازم؛ در آخر به آنچه میتوان «مشکل چپ» نامید اشاره میکنم و سرنخهایی برای بررسی بیشتر ارائه میدهم. ضروری است که برای شروع، خود مقاله به انگلیسی یا فارسی حتماً خوانده شود. البته برای جلوگیری از سوءتفاهمات در طول این نوشته باید دائماً از خود بپرسیم که بررسیها یا راهحلها ارائه شده برای کشورهای لیبرال-دموکراتیک مانند ایالات متحده آمریکاست یا کشوری مانند ایران.
ابتدا خوب است که مقولهی «French Theory» را تعریف کنیم. این واژه بهنظریات نظریهپردازان فرانسوی از دهه ۶۰ قرن بیست میلادی به بعد اشاره دارد؛ افرادی چون آلتوسر، لیوتار، لویناس، بُدریار، دلوز، سیکسو، فوکو، دریدا، لکان، بوردیو، رانسیر و غیره، و حتی نظریهپردازان غیرفرانسوی چون ناریس، سعید، جیمسون، و کریچلی. اصولاً گنجاندن نظریهپردازهای مختلف که گاهی نظرات مخالفِ هم دارند تحت یک واژه کار درست و دقیقی نیست، و این یکی از اشتباهاتی است که نویسنده هم تکرار میکند.
اول کل مقاله را میتوان این گونه خلاصه کرد:
- سازمان سیا بهقدرت نظریه باور دارد و درگیر جنگ فرهنگی جهانی است، و منابع مالی زیادی را به آن تخصیص داده است.
- سیا از فعالیتهای فرهنگی بسیار گستردهای حمایت میکند با این هدف که توجه از جنایات ایالات متحده آمریکا کاسته شود.
- نظریههای فرانسوی (پساساختارگرایی) مورد توجه بسیار سازمان سیا قرار دارد چون: با نقد مارکسیزم و استالینیزم چپهای مارکسیستی را تا اندازهای بیاعتبار میکند و توجه را از امپریالیزم آمریکا کم میکند.
- بعضی از نویسندگانی که در جوانی مارکسیست بودند، حال ضدامپریالزم و عدالتخواه بودن را متعلق بهگذشته میدانند و لیبرال شدن را راه آینده.
- کسانی چون سردمداران مکتب آنال که با مارکسیسم شروع کردند، در نهایت به نقد خود مارکسیسم رسیدند.
- این ادعا که تغییرات جدی اجتماعی و فرهنگی [انقلاب؟] سنتهای خطرناک قدیمی [استالینیزم] را زنده میکند، کاملاً در جهت منافع سیا است.
- قدرت میخواهد که روشنفکران نقاد نباشند، و سازمانهای آموزشی را بر منافع فنی-علمی بنا کند. و سیاست چپ را با ضدعلمی بودن، و علم را با بیطرفی سیاسی معادل کند….
- ما باید بههم بپیوندیم تا رسانههای جایگزین، الگویهای متفاوتی برای آموزش، و ضدنهادها، و تشکلهای رادیکال ایجاد کنیم. ما باید با فهم اهمیت همکاری با یکدیگر و با مقابله با سیاستهای رفرمیستی، کلیتامان را فدراتیو کرده و بهحرکت درآوریم (بسیج کنیم).
دوم سوءتفاهمات و اشتباهات نویسنده: راکهیل تصور میکند که پساساختارگرایی که من آن را شامل نظرات متفکرینی چون نیچه، هایدگر، دریدا، فوکو و همفکران آنها میدانم، گرچه نقاد مارکسیسم هستند ولی از نظری پیشبرندهی بعضی از نظریههای آن نیز هستند. برای نمونه، مقولهی ماتریالیزم در مارکس، در نیچه، فوکو، دلوز، … روشنتر و عمیقتر مطرح میشود. و یا مقولهی تاریخمندی را اسلاوُی ژیژک با استفاده از مفهوم زمانمندی (temporality) در هایدگر (البته بدون ذکر نام) عمیقتر مطرح میکند.
اما مهمترین اشتباه نویسنده این است که تصور میکند فهمیدن نظریهای هرچند انقلابی و رادیکال فرد را لزوماً سیاسی میکند یعنی طرفدارِ فعالِ عدالت اجتماعی. همفکر بودن با «نظریههای فرانسوی» فرد را لزوماً نه سیاسی میکند و نه غیرسیاسی. افرادی چون ژیژک و رانسیر سیاسی مینویسند، و کاملاً هم از «نظریههای فرانسوی» متاثرند. بنابراین این خود فرد است که هراندازه که علائق و صداقتش اجازه دهد میتواند سیاسی باشد. بنابراین دلایل مختلفی میتوان برای این اجتناب از عمل انقلابی و ریشهای نام برد:
- ترس از عمل سیاسی و تبعات آن.
- مکث بهدلیل نفهمیدن دقیق تفکرات پساساختارگرایی بخصوص در حیطه اخلاق و سیاست.
- سوءتفاهم کردن و بدفهمی تفکرات پساساختارگراها، و بنابراین مساوی کردن تفکر آنان با «پستمدرنیزم».
- فهمیدن تفکرات پساساختارگراها، اما ترس از تبعات سیاسی آن بهدلیل ترس از دست دادن شغل و سمت خود؛ حتی تا جایی که وضعیت و موضع غیرسیاسی خود را بخواهی توجیه کنی.
به این دلایل باید این را نیز اضافه کرد که بهدلیل پیچیدگی مقولات مورد تفکر این نظریهپردازان حتی خود آنها مجبور بودند تا اندازهای مکث کنند تا بخوبی و روشنی تبعات تفکر خود را بشناسند. در دهههای ۷۰ و ۸۰ قرن ۲۰ میلادی هنوز نظریهپردازان اروپایی و آمریکاییِ طرفدار نیچه و هایدگر بهلحاظ فکری به انسجام نرسیده بودند و برای مدتی مسحور و درگیر هضم یافتههای خود شده بودند. بیاد دارم گفتگویی بین جان سلیس (John Sallis) و میشل آر (Michel Haar) را که میشل آر در مورد دیکانسراکشن [واسازی] در پاسخ به سلیس این پرسش انکاری را مطرح میکند (نقل بهمضمون): «خب همه چیز را میشود دیکانستراکت کرد؛ خب که چی؟»، و منظورش این بود که واسازی انتهای فلسفه نیست و سوالات زیادی برای تفکر باقی است.
نکته دیگر اینکه نویسنده از مفهوم اصلاحطلبی اصیل آگاه نیست و از این رو نظریههای فوکو را براساس درجه «سیاسی بودن» او نقد میکند. اما جالب است که پیشنهادات خود نویسنده گرچه کلی، در راستای نظریات خودِ فوکو است:
در مخالفت کامل با راهبرد فرهنگی آژانس جاسوسی، یعنی «تفرقهانداختن و دوقطبیکردن»، که بهواسطه آن میکوشد چپ ضدسرمایهداری و ضدامپریالیسم را گوشهنشین و حاشیهای کند و بهمواضع رفورمیستی براند، ما باید در راه پروراندن یک روشنفکری انتقادی راستین «متحد و بسیج» شویم و اهمیت کار با یکدیگر را در میان طیف گسترده چپ درک کنیم. بهجای جارزدن ضعف و بیقدرتی روشنفکران و ضجه و مویه بر آن باید با کار مشترک و بسیج ظرفیتمان در ایجاد نهادهای لازم برای جهانی مبتنی بر چپگرایی فرهنگی توانایی خود را برای گفتن حقیقت بهصاحبان قدرت تقویت کنیم. (تاکید از من)
یکی از نهادهای لازم همانا گفتمان و رفتارهای گفتمانی (Discursive Practices) است که فوکو اهمیت آنها را نشان داده است.
در اینجا واضح است که نه نویسنده (راکهیل) و نه مترجم محترم این مقاله گزینهی اصلاحطلبی (اصیل) را نمیشناسند. مترجم در قطعه بالا «رفورمیستی» را «اصلاحطلبی» ترجمه کرده است که دو چیز متفاوتند. البته منظور من هم از اصلاحطلبی، اصلاحطلبی اصیل است [۳]، واِلّا اصلاحطلب بدلی که بسیار است.
سوم نکاتی که گذشته از سوءتفاهمات و بدفهمیهای نویسنده میتوان از این مقاله دریافت کرد:
- قدرتطلبان جهان چون گروههای حاکم در ایالات متحده آمریکا، گذشته از تعرضات سیاسی، انتظامی و نظامی خود در درون و برون کشورشان، خواهان کنترل افکار نویسندگان نیز هستند تا مردم متوجه جنایات آنان، و متوجه راه حل نشوند.
- اینکه روشنفکران در شکلدادن افکار مردم بسیار موثرند. یعنی سخنان نویسندگان/نظریهپردازان تبعات سیاسی دارد.
- راه حل برخلاف تصور نویسنده، حرکات رادیکال نیست بلکه اطلاحطلبی اصیل است.
- تشابه تمام نکات بالا به آنچه قدرت در ایران میکند.
حال باید دید متناظر آنچه قدرتمندان آمریکایی در سطح جهان و در ایالات متحده آمریکا میکنند در ایران چیست. برای این کار ابتدا باید قدرت را معنی کرد تا از سوءتفاهمی مهم جلوگیری شود. منظور از قدرت در این نوشته، مطلقاً یک فرد نیست، بلکه هر گروه رانتخوار صاحب نفوذی است که هدفش بیشتر کردن قدرت خود است و نه لزوماً منافع ملی. اصل (بی)اخلاقی که قدرت از آن پیروی میکند همانا «هدف وسیله را توجیه میکند» است.
درمورد روشهای قدرت برعلیه روشنفکران نقاد قدرت در «غرب» و ایران قبلاً کمی توضیح دادهام (ر.ک. تاملی در باب وضعیت دانشگاه و اساتید در ایران و جهان)، اما میتوان طیفی از روشها را متصور شد:
- تعامل و گفتگو
- بیاعتبار کردن روشنفکران مخالف خود، و اعتبار دادن به روشنفکرنماهای طرفدار خود (از جمله «شترمرغها»[۴])؛ پرت کردن حواس مردم از مسایل اصلی با کمک ورزش و سرگرمی (ر.ک. مقولهی صنعتِ فرهنگ در آدورنو)
- جلوگیری از معیشت روشنفکران با جلوگیری از ورودشان بهمراکز آموزشی و پژوهشی با اعتبارتر؛ و در عوض فرستادن نفوذیها و سرسپردگان بیسواد خود یا اصلاحطلبان بدلی بیسواد بهدانشگاهها اعم از دانشجو و استاد
- سرکوب خفیف (مانند کنترل مطبوعات، ناشرین، و حتی چاپخانهها)
- زندان و قتل
واضح است که هر اندازه قدرت، غریزیتر و کمتر عقلانی باشد، از روشها پایینتر فهرست استفاده خواهد کرد.
چهارم مشکل چپ. چپ همیشه خود را منزوی میکند و بنابراین ابزارهای انجام کار را نمیتواند بدست آورد. علاوه بر این، این خواسته هم در او وجود دارد که با دادن یک هزینه سنگین ولی کوتاه مدت بهنتیجه برسد. و این خواسته را دارد چون به انقلاب فکر میکند. و البته این یعنی مشکل اساسی انقلاب را نمیفهمد. مشکل انقلاب این است که انقلابیون هنوز مانند قدرتمداران برحسب قدرت فکر میکند یعنی وضعیت ایدهال را وضعیتی میدانند که قدرتمندی خوب بر مردم «حکومت» کند؛ و این درس را نگرفتهاند که مشکل اصلی، در حکومت کردن یا پیروی از قدرت است. از این روست که نویسنده میگوید:
این ادعا که تغییرات جدی اجتماعی و فرهنگی سنتهای خطرناک قدیمی [استالینیزم؟] را زنده میکند، کاملاً در جهت منافع سیا است.
اگر منظور از «تغییرات جدی اجتماعی و فرهنگی» انقلاب باشد یعنی تغییری در حکومت سیاسی که نهادهای فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و حقوقی لازم آن شکل نگرفته باشد، آنگاه قطعاً آن انقلاب سنتهای خطرناک قدیمی را زنده خواهد کرد. البته باز فریب دالها را نباید خورد، مدلول مهم است. «انقلاب» میتواند بهوضعیتی اشاره کند که انقلابیون در طول مبارزهای حداقل ۱۵ ساله آموزش داده شده و ساخته شدهاند، و صادق و فرصتطلبشان از هم تمیز داده شده؛ و هم میتواند بهوضعیتی اشاره کند که سیاستی جهانی تصمیم بهتغییر رژیم گرفته و افرادی بدون سابقه کشورداری و فقط در طول مبارزهای محدود آنهم فقط در طول یک سال، با تایید پنهان قدرتهای جهانی بهقدرت برسند. در این حالت واضح است که بدون ساخته شدن مردم در طول مبارزهای طولانی یعنی بدون تغییر فرهنگ و رفتار اجتماعی لازم، غریزههای بَدَوی و شهوت قدرت در تمام ارکان آن جامعه نفوذ کرده و بزودی حاکم خواهند شد و استالینها و ترامپها پرچمدار انقلاب مردمی خواهند شد.
بنابراین سوال پیش میآید که واقعاً چه میتوان کرد. برای پاسخ مفید خواهد بود اگر انواع عکسالعمل بهقدرت را در ایران براساس عاملان آنها تا حدی تقسیمبندی کنیم:
در نمودار بالا ارتفاع ستونها فقط نشانگر بیشتر یا کمتر بودن تعداد افراد نسبت بهگروههای دیگر است، و نه تعداد دقیق آنها. از گروههای نام برده شده در این نمودار، گروهی که با رنگ قرمز مشخص شده از همهی گروههای دیگر برای آیندهی ایران خطرناکتر است. اینان از همه گروههای دیگر بجز اصلاحطلبان اصیل، عضو میگیرند و تودهای ژلهای و شیطانی را تشکیل میدهند، که نه دین برایشان مهم است و نه ملیت. چنین تودهی دلالی حتی توسط رئوس قدرت هم قابل کنترل نیستند، و برای منافع شخصی، حتی کشور را هم دو دستی تقدیم قدرتهای بزرگتر در جهان میکنند.
توضیح ضروری دیگر درمورد دو واژهی کاملاً بیمسمای اصولگرا و بنیادگراست. آنان که در ایران به اصولگرا و در جهان به بنیادگرا معروف شدهاند بههیچوجه اصول-گرا یا بنیاد-گرا نیستند، بلکه بهمعنی واقعی کلمه مصداق-گرا هستند. آنها بهدلیل تنبلی روحی، مصداقهای اصول را در زمانهای گذشته با خود آن اصول اشتباه گرفتهاند. این مقوله بهتوضیح و تفصیل مفصلی نیاز دارد که در اینجا امکان آن نیست.
اما اینکه «چه باید کرد؟» یا «اصلاحطلبی اصیل کدام است؟». گرچه در اینجا فرصت پرداختن به این مهم نیست، اما اشارهای گرچه بسیار مختصر بهبحث جنجالی اسلاوُی ژیژک و سایمون کریچلی در حوالی ۲۰۰۷ بسیار مفید خواهد بود.[۵] اهمیت این بحث در مقایسه با مقالهی راکهیل در این است که هم در سطحی عمیقتر انجام شده و هم اینکه تقسیمبندیهای سادهاندیشانه راکهیل را (یعنی چپ/راست، مارکسیست/پساساختارگرا) از این رو که هم ژیژک و هم کریچلی کاملاً پساساختارگرا هستند، و اینکه ژیژک خود را یک کمونیست میداند، کاملاً بیاعتبار میکند. و باید توجه کرد که بحث این دو بیشتر مربوط بهمبارزه در کشورهای لیبرال-دموکراتیک «غربی» است.
بحث این دو بر سر روشهای مختلف مبارزه با سرمایهداری جهانی است. گریچلی در کتاب خود بنام Infinitely Demanding: Ethics of Commitment (مطالبهگری بیپایان: اخلاق تعهد) چنین بحث میکند که چون مبارزات گذشته در از بین بردن نظامهای لیبرال-دموکراتیک ناموفق بودهاند، مبارزه حالا باید در فاصلهای با آن تعریف شود: جنبشهای ضدجنگ، سازمانهای طرفدار محیط زیست، گروههای مخالف نژادپرستی و سوءاستفادههای جنسی، و انواع دیگر خود-سازماندهی کردن. این سیاست جدید باید سیاست مقاومت دربرابر حاکمیت باشد، که با بمباران دائمی مطالبات ناممکن برسر حاکمیت، محدودیتهای مکانیزمهای حاکمیت را تقبیح کند. البته از آنجا که هر نظامی بهدنبال بازتولید خود است، این مطالبات را هیچگاه نمیتواند پاسخ گوید. بقول گریچلی:
البته تاریخ بنابر عادت توسط افرادی نوشته شده که گرز و تفنگ در دست دارند و نمیتوان انتظار داشت که بتوان آنها را با لطیفههای تمسخرآمیز و با گردگیر [از جنس پر، برای قلقلک دادن] شکست داد. با این حال، همانگونه که تاریخ نهیلیزم فعال سوپرچپها بخوبی نشان میدهد، همان زمان که گرز و تفنگ را برداری، شکست خوردهای. مقاومت سیاسی بی-آرخه [به اصطلاح، آنارشیستی] نباید بهدنبال تقلید حکومت آرخهای خشنی باشد که با آن مقابله میکند. [۶]
نقد بجای ژیژک بر این روش این است که رفتن بهتظاهرات ضدجنگ یا ضدکشتار دولفینها، هم احساس خوبی بهتظاهر کننده میدهد (که احساس میکند وظیفهاش را انجام داده) و هم برای حاکمیت خوب است که میتواند ادعا کند دموکراتیک است چون اجازه میدهد چنین تظاهراتی انجام شود. از نظر او، این نوع «مبارزه» و مقابله با حاکمیت را سرمایهداران بزرگ مانند بیل گیتس و شرکتهای آلوده کنندهی محیط زیست انجام میدهند. نقد ژیژک براساس این ادعاست که «مطالبهگری بیپایان» که هسته اصلی سوژهی اخلاقی کریچلی را تشکیل میدهد، ضرورتاً نمیتواند مطالبهی متناهی و انضمامی یک سوژه سیاسی باشد. ژیژک درعوض پیشنهاد میکند که در جایی که با دیکتاتوری مواجه هستیم باید همانگونه که چاوز عمل کرد بدنبال گرفتن قدرت بود و بعد از این، قدرت بدست آمده بعنوان ابزاری برای بسیج اشکال جدیدی از سیاست، چون شوراهای مردمی زاغهنشینان، استفاده شود. البته این مقاله در ده سال پیش نوشته شده و خبری از مرگ چاوز، جدی نگرفته شدن شوراها و فساد گسترده در حاکمیت ونزئلا نبود. در واقع ضعفی که این راهحل دارد و ژیژک متوجه آن نیست این است که، چنانکه در بالا اشاره شد، اِشکال اصلی از خودِ قدرت است. گرفتن قدرت توسط کسانی که از روی عقده و عصبانیت قدرت را میگیرند، بدون استثنا بهفاجعه میانجامد.[۷]
اما بهترین و آخرین راهحلی که ژیژک در این مقاله در رابطه با لیبرال-دموکراسیها ارائه میدهد این است که بهجای «مطالبات بیپایان»، حاکمیت را باید با مطالبات محدود، دقیق، راهبردی و خوب انتخاب شده بمباران کرد تا حاکمیت نتواند بهانه بیاورد.
البته در نهایت نظرات این دو بههم، حداقل در ارائه راهحل، نزدیکتر از آن است که اذعان میکنند؛ و جالب است که چگونه نظریهپردازانی در این حد از تبحر یکدیگر را سوءتفاهم میکنند؛ و مهمتر، گزینهی اصلاحطلبی اصیل را تشخیص نمیدهند.
حال اگر مقایسهای بین مقاله راکهیل و بحث ژیژک/کریچلی انجام دهیم متوجه میشویم که اشتباه راکهیل در این است که تقابل را بین ضدامپریالیزم بودن و نبودن میبیند و سوال اصلی را نمیبیند: چگونه باید ضدامپریالیزم بود؟ چگونه باید با قدرت در سطح جهان و در سطح محلی مبارزه کرد؟ و چون هدفش تشویق بهچپ بودن است، راهحلهای کلی ارائه میدهد و بهسوال اصلی بهصورتی جدی نمیپردازد.
این جا اهمیت و دقت پاسخ لکان بهدانشجویانی که در ۱۹۶۹ دست بهشورش زده بودند فهمیده میشود: «بهعنوان انقلابیون، شما هیستریکی هستید که بهدنبال ارباب جدیدی است. چنین اربابی را خواهید داشت».[۸]
تهران
۱۳۹۶/۰۳/۱۵
تمام حقوق محفوظ
پینوشت
۲- روزنامه شرق، شماره ۲۸۶۹، ۱۳۹۶/۰۲/۳۱، ص ۱۰
۳- ر.ک. «مبانی فلسفی ”اصلاحگری“». چشمانداز ایران، شماره ۲۵، از همین نویسنده.
۴- ر.ک. «تاملی در باب وضعیت دانشگاه و اساتید در ایران و جهان» در
https://afarinesh-center.ir/تاملی-در-باب-وضعیت-دانشگاه-و-اساتید-در-ا/
۵- Žižek, Slavoj (2007). “Resistance Is Surrender”. London Review of Books, Vol. 29 No. 22 . 15 November 2007, page 7. www.lrb.co.uk/v29/n22/slavoj-zizek/resistance-is-surrender
۶- Critchley, Simon (2007). Infinitely Demanding: Ethics of Commitment, Politics of Resistance. Verso, 2007, pp. 168.
۷- ر.ک. مقولهی «گدازادگان» در «دین و مدرنیته: سوءتفاهم بزرگ»، چشمانداز ایران، شماره ۱۰۰، ۱۳۹۵، از همین نویسنده.
۸- “As revolutionaries, you are hysterics who demand a new master. You will get one.”