حسین رحمتالهی: موضوع صحبت من در مورد آثار رویکرد بیطرفی بر ساختار قدرت و حقوق عمومی است. چون رشته من حقوق عمومی است ثقل بحث را بیشتر بر این موضوع قرار میدهم. ملاک من برای این که عرایضم را خدمت شما بگویم کتابی است کهبه عنوان یک کتاب درسی در دوره دکتری تحت عنوان مکاتب کلامی – فلسفی حقوق عمومی ارائه میدهیم. اگر بخواهم توضیح مختصری بدهم تا به بحث ورود کنیم، عرض من این است که انسانها معمولاً در امور معنوی انتخابهایی دارند که این انتخابها به ساحتهای دیگر زندگیشان معنا میدهد یا آنها را تعریف میکند. بنابراین، نقطه عزیمت کمالگرایی و بیطرفی، حوزههایی است که به لایههای درونی ذهن انسانها مربوط میشود و به نوعی میشود گفت ترکیبی از اعتقاد و ایمان است و با حوزههایی که انسانها انتخاب میکنند مثل دین، فرهنگ، هنر، تجربیات زیبایی شناختی، اخلاق و … ساحات دیگر زندگی آنها تعریف و تبیین میشود. یعنی اگر کسی دین را انتخاب کند، دیگر عرصههای زندگیاش تعریف و تبیین میشود. البته اگر عرصههای دیگر را هم برای خودش تعریف کرده باشد. چون فرض بفرمایید به تعبیر جان فینیس باید دید آیا برای حوزه دانش، سرگرمی، مذهب، دوستان و معرفت خود پیش بینی کرده است یا خیر؟. اینها بحثهایی است که خود انسان باید در آنها تاملاتی داشته باشد. وقتی انسان این رویکردها را انتخاب کرد ساحات دیگر زندگیاش در ارتباط با ورزش، سلوک اجتماعی، روابط اجتماعی، هنر و … معنا پیدا میکند. بحث کمالگرایی و بیطرفی این است که آیا دولتها علاوه بر تامین نیازهای مادی انسانها در حوزه این امور معنوی که ساحات دیگر انسان را معنا میدهد و خیر آنها یا زندگی مطلوبشان در آن است، میتوانند ورود کنند و برای افراد الگو تعریف کنند یا نه، باید بگذارند آنها سبکهای زندگی خودشان را خودشان تعریف کنند. به این دلیل ثقل کار بر روی امور پنجگانه معنوی است که خصوصیترین لایههای شخصیتی یک انسان است و رویکرد دولتها راجع به این مسائل به دو گونه است: یک گونه دولتهای کمالگرا هستند که معتقدند انسانها بنا به دلایل متعدد ناتواناند تا الگوی مطلوب خودشان را تعیین کنند یا در این امور پنجگانه انتخاب اصلح داشته باشند. بنابراین ما به عنوان دولت در عین حال که در امور مادی وظیفه داریم نیازهایشان را تامین کنیم در امور معنوی هم باید برای آنها الگو تعریف کنیم. به این رویکرد، کمالگرایی میگویند که انواع و اشکال، ویژگیها و آثاری دارد که در حوزه حقوق عمومی نیز آثاری بر این عملکرد دولت دارد که خدمت شما عرض میکنم.
در مقابل رویکرد کمالگرایی، رویکرد بیطرفی وجود دارد که معتقد است انسانها باید حق داشته باشند خیر خود یا زندگی مطلوب خود را انتخاب کنند و دولت نباید در این امور ورود پیدا کند. مبنای استدلالی بیطرفگرایان، مبنایی است که کانت ارائه میدهد و آن تقسیم ارزشها به دو حوزه the good و the right است. مثلا زندگی خوب یا امر درست. اساس استدلال این است که در حوزه حقها یک قانونگذار خارجی قابل پیش بینی است که منافع متعارض و متضاد را همسان و تجمیع کند ولی در حوزه سبک زندگی، قانونگذار خارجی قابل تصور نیست و انسانها باید آزاد باشند تا بتوانند سبک زندگی خود را انتخاب کنند. بنابراین اساس استدلال تقسیم حوزه ارزشها به right و good است و بر این مبنا انسانها حق دارند خیر خود را انتخاب کنند.
در مورد کمالگرایی که اخلاق فضیلت مبنای اخلاقی آن را تشکیل میدهد میتوان به نکات بسیاری اشاره کرد. فرض بفرمایید ما کمالگرایی قهری و کمالگرایی غیر قهری داریم. در کمالگرایی قهری دولت به زور الگوهایی را برای حوزههای پنجگانهی پیشگفته به مردم تحمیل میکند، اما در کمالگرایی غیر قهری دولت ممکن است از سیاست تشویق یا دستکاری استفاده کند. یعنی کاری کند که ترجیحات درونی انسانها تغییر کند. فرض بفرمایید ممکن است یک سازمان نخواهد به طور مسقیم به مردم بگوید که سیگار نکشید اما اتاقی در انتهای فرودگاه تعیین کند و بگوید هر کس میخواهد سیگار بکشد به آن اتاق برود. دستکاری در ترجیحات انسانها باعث میشود رسیدن به مطلوب کمی سخت شود. بنابراین این عمل یک نوع کمالگرایی غیر قهری است که مسیر انسان را منحرف یا دشوار میکند تا به هدف خود نرسد. بنابراین دولت کمالگرا فضیلتها و رذیلتها را پیش بینی میکند و با توجه به سیاستهای قهری و غیر قهریای که اتخاد میکند افراد را به مسیر دلخواه خود راهنمایی میکند.
نکته دیگری که ما در حوزه رویکردهای کمالگرایی میتوانیم بگوییم این است که ما چهار رویکرد کمالگرایی داریم: رویکرد جامعهگرا، رویکرد لیبرال، رویکرد دینی و رویکرد عینی. به نوعی رویکرد کمالگرایی لیبرال یک نوع بیطرفی است. ارائه دهنده نظریه کمالگرایی لیبرال بیطرفگرایانی مثل رَز هستند که معتقدند دولت لیبرال باید گزینههای متعدد خیر ایجاد کند و بر مبنای آن یک سیاست کمالگرایانه را برای ارتقا اخلاقی، علمی، فرهنگی یا شخصیتی افراد پیش بینی کند و در آن زمان افراد در انتخاب گزینه خیر خود آزاد باشند. بنابراین کمالگرایی لیبرال در یک تعریف در تقسیم بندی اول میگنجد ولی در نهایت در تقسیم بندی دوم جای میگیرد.
کمالگرایی جامعهگرا معتقد است انسانها خودِ ماقبل اجتماعی ندارند و غایات خود را از جامعه میگیرند بنابراین الگوهای اجتماعی باید مبنای نظر افراد باشند.
همچنین کمالگرایی عینی مبتنی بر این نظریه است که ما باید فهرستی از فضیلتها و رذیلتها را پیش بینی کنیم و افراد را به سمت آن فضایلی که باید کسب کنند، هدایت کنیم.
در مورد کمالگرایی دینی باید گفت اصولاً دین کمالگرا است زیرا دین حالتی انحصاری دارد و با این گزاره که من حق هستم، خود را در نفی دیگران تعریف میکند. بنابراین دین به عنوان یک مکتب به طور طبیعی برای ساحات مختلف زندگی انسانها الگو تعریف میکند. بنابراین دولت دینی هم به نوعی ممکن است با تبلیغ و تشویق و احیاناً تحمیل کمالگرایی به نوعی در این مقوله قرار گیرد.
مبنای نظری کمالگرایی را تیتروار عرض میکنم: تحقق زندگی مطلوب به مثابه امری اجتماعی است. هویت انسان تابع غایاتی جمعی است. دولت به عنوان یک نهاد اجتماعی تکلیف دارد که زندگی مطلوب را تبلیغ کند و دولت با ارائه الگوها از گسترش شر و بدی جلوگیری میکند و اصولاً دولت وظیفه دارد که این فضایل را گسترش دهد.
من کمالگرایی را به لحاظ مبانی تاریخی به سه عصر تقسیم کردهام: عصر باستان که افلاطون و ارسطو نقطه عزیمت کمالگراها به لحاظ مبنای نظری هستند. در عصر میانه آگوستین و اکوییناس هستند که حکومتی دینی دارند و همانطور که گفتم اصولاً حکومتهای دینی کمالگرا هستند. در عصر جدید هگل مبنایی نظری برای کمالگراها فراهم کرد.
در ذیل بحث کمالگرایی، میتوان از جماعتگرایان معاصر صحبت کرد. ما نمیتوانیم جماعتگرایان را مانند کمالگرایان لیبرال لزوماً کمالگرا بدانیم ولی نمیتوانیم آنان را بیطرف هم بدانیم. زیرا جماعتگرایان از منتقدین اباحه اخلاقی و تکثر ارزشی در حکومتهای لیبرال هستند. بنابراین افرادی مثل سندل، والزر، چارلز تیلور و مکاینتایر در انتقاد از لیبرالیسم معتقدند دولت باید در بخشهایی مثل حوزه اخلاق و حوزه بازتوزیع امکانات و منابع جامعه دخالت کند.
من در مطالعاتی که داشتهام به این نتیجه رسیدم که جمعگرایان و کمالگرایان و کسانی که اصطلاحاً به پوزیتیویسم حقوقی معتقدند در یک دسته بندی قرار میگیرند چون پوزیتیویستهای حقوقی معتقدند قانون یعنی اراده حاکم و قانون نباید واجد ارزشهای اخلاقی مثل عدالت و انصاف باشد و هر چه که حاکم گفت باید بر اساس نظم و مصلحت قانون اجرا شود. در مقابل این گروه فردگرایان، بیطرف گرایان و حقوق طبیعیگرایان هستند که در یک دسته بندی قرار میگیرند. به صورت کلی این دو رویکرد عمده، آثاری در قانون اساسی، ساختار قدرت و حقوق عمومی ایجاد میکنند.
من قبل از اینکه آثار کمالگرایی و بیطرفی را بر ساختار قدرت و حقوق عمومی بگویم این نکته را خدمت دوستان عرض کنم که من بیطرفی را تعریف کردهام و از آن تقسیم بندی سه گانهای به دست دادهام که آیا بیطرفی باید در اهداف باشد؟، آیا بیطرفی باید در دلایل باشد یا بیطرفی باید در پیامد باشد؟ در این کتاب نظر افرادی مثل رالز را مطرح کردهام که بیطرفی در اهداف و دلایل را قابل قبول میداند، اما در بیطرفی در پیامد، خیلی سخت است که نتیجه اعمالی را بیطرفانه ارزیابی کنیم چون ممکن است دلیل بیطرفانه باشد اما نتیجهاش چیز دیگری باشد. مثلاً اگر دولت کسب و کار را در روز شنبه تعطیل کند با هدف اینکه مردم استراحت بیشتری داشته باشند، رویکردی بیطرفانه است اما ممکن است پیامد آن این باشد که یهودیها بگویند این تعطیلی به نفع ماست بنابراین بیطرفی پیامد، خیلی سخت است.
در مورد سطح بیطرفی بحث شده است که آیا سطح بیطرفی تمام تصمیمات حکومت را و یا قانون اساسی را در برمیگیرد؟ عدهای معتقدند باید تمام تصمیمات و اقدامات حکومت بیطرفانه باشد، اشخاصی مثل رالز گفتهاند قانون اساسی باید بیطرفانه باشد اما در اقدامات و تصمیماتی که دولت انجام میدهد، اصول عدالت، حقوق اساسی و آزادیهای برابر نباید مورد جانب داوری قرار گیرد.
وقتی ما در حقوق بحث میکنیم، میگوییم باید سلسله مراتب قوانین رعایت شود. سلسله مراتب قوانین به این معناست که ما در مرتبه اول قانون اساسی داریم بعد قوانین عادی را داریم بعد آیین نامهها را داریم و بعد مصوبات نهادهای پایینتر را داریم. چرا در حقوق میگویند باید سلسله مراتب قوانین رعایت شود؟، برای اینکه نظم حقوقی رعایت شود. بنابراین یک حقوقدان مواظب است که تعدد مراجع قانون گذاری وجود نداشته باشد چون این نظم بر هم میخورد. دوم اینکه اگر این نظم بر هم بخورد ممکن است حقوق و آزادیها با یک آییننامه یا مصوبه محدود شود. به این دلیل است که تمام کشورها برای رعایت این نظم حقوقی، سیستمهای کنترلی پیش بینی کردهاند. مثلاً در ایران شورای نگهبان، در فرانسه شورای دولتی، در روسیه دادگاه قانون اساسی، در بعضی از کشورها هم مثل امریکا کنترلهای قضایی پیش بینی کردهاند. یعنی در امریکا قاضی داخلی قبل از اینکه وارد ماهیت دعوا شود ابتدا موارد استنادی را با قانون اساسی فدرال کنترل میکند که اگر خلاف قانون اساسی فدرال بود آنها را باطل میکند.
بنابراین اگر ما بیطرفی را در چارچوب قانون اساسی بگیریم و مراقب باشیم که این نظم حقوقی به هم نخورد شاید بتوانیم به اهداف خودمان برسیم. در عین حال ما در حقوق اداری و حقوق عمومی بحثی داریم مبنی بر اینکه مقامهای عمومی باید در ارائه خدمات عمومی بیطرف باشند، آنها اگر طرفدارانه برخورد کنند ناقض حقوق و آزادیهای مردم خواهند بود.
اشخاص مشمول بیطرفی، یکی بیطرفی خود حکومت است که شامل قوای سه گانه میشود که باید در اجرای قانون بیطرف باشند، دیگری بیطرفی کارگزاران حکومتی و سرانجام بیطرفی شهروندان. در مورد بیطرفی شهروندان رالز میگوید اگر شهروندان مقامهای عمومی باشند باید بیطرف باشند اما اگر مقامهای غیر عمومی باشند یعنی به اصطلاح بخواهند در حوزه حقوق و آزادیهای خودشان فعالیت کنند طبیعی است که میتوانند بیطرف نباشند.
مبنای نظری بیطرفی، خودآیینی افراد است که سابقه آن به کانت بازمیگردد، دیگری احترام و توجه برابر به افراد است چون وقتی دولت در هر حوزهای فقط از یک گرایش حمایت کند نوعی نابرابری را ترویج میکند. دیگری شکگرایی، تکثرگرایی و ذهنیتگرایی است. در شکگرایی بیطرفگرایان میگویند امکان ندارد دولت بتواند زندگی مطلوب را برای افراد تعریف کند زیرا هر کس دوستدار منافع خودش است بنابراین شک داریم که دولت بتواند سبک زندگی برای مردم تعریف کند و این باعث میشود ما دارای یک تکثر ارزشی باشیم و افراد بتوانند بین خیرهای متعدد انتخاب کنند و اصولاً سبک زندگی یک امر ذهنی است که نمیتوانیم برای آن قانون گذاری بیرونی متصور باشیم که افراد را در چارچوب قانون به زندگی مطلوب راهنمایی کند.
در ارتباط با مبنای تاریخی بیطرفی جان لاک را داریم که میگوید دولت باید اراده معطوف به مالکیت داشته باشد، دولت وظیفهای برای رستگاری روح انسانها ندارد. بعد از او کانت است که با نظریه امر مطلق و انتخابی که انسان در آیین زندگی خود دارد و دگر آیین نیست، نیروی بیرونی باعث انتخاب او نمیشود بلکه بر اساس حسن نیت و آن عوامل چهارگانه عمل اخلاقی را انتخاب میکند. بعد از آن جان استوارت میل است که تقریباً میشود گفت او نقطه عزیمت مبنای فکری و نظری برای حقوق بشر است. درست است که جان استوارت میل در گروه فایدهگرایان قرار میگیرد اما او فایدهگرایی را در ترکیب با آزادی میبیند یعنی وقتی که دولت شأن و شرف و شرافت و کرامت انسانها را تامین کند، طبیعی است که شرافت و کرامت انسان ایجاب میکند دیگران برای خیر او تصمیمی نگیرند. اما شاه بیت بیطرفی با رالز شروع میشود. او در دهه ۷۰ بعد از کتاب عدالت به مثابه انصاف، در کتاب لیبرالیسم سیاسی این مسئله را تئوریزه میکند. و بعد دورکین است که با ارائه تئوری مقاومت منفی به اندیشههایی که رالز مطرح میکند، پوشش بیشتری میدهد.
نتایجی که من در مورد آثار بیطرفی و کمالگرایی در حقوق عمومی رسیدهام این است: اولاً کمالگرایی جوهره و روح قانون اساسی را آرمانشهرگرا میکند و آرمانشهرگرایی با خود آثاری به همراه دارد یعنی آرمانشهرگرایی در کنار خود یک رهبر فرهمند میخواهد و یک نوع جمعگرایی دارد که آن جامعه را به الگوی مطلوب برساند، یک ملت تودهوار میخواهد که از فرامین رهبر فرهمند اطاعت کند، یک حزب و تشکیلات واحد هم میخواهد که فرامین و منویات رهبری را تئوریزه و توجیه کند و جامعه را در چارچوب آن الگوهایی که طرح میکند، هدایت کند. در نهایت نوعی پوپولیسم هم با کمالگرایی همراه میشود. اثر دیگر آرمانشهرگرایی، جهانگرایی است یعنی آن خیری که میخواهند به جامعه خود بدهند مایلند آن را به تمام بشریت هدیه دهند بنابراین برای خود ماموریتهای جهانی فرض میکنند.
اما این نگاه و رویکرد چه اثری بر ساختار قوانین اساسی دارد؟ اولین اثری که این رویکرد بر ساختار قدرت دارد این است که قدرت را متمرکز میکند. وقتی شما یک رهبر فرهمند داشته باشید که بخواهد جامعه را به الگوی مطلوب برساند باید اختیار مطلق داشته باشد بنابراین نظریه تفکیک قوای جان لاک و مونتسکیو دیگر محلی از ابراز وجود ندارد و ما در اینجا با همکاری و وحدت قوا روبرو هستیم. اصولاً یکی از دغدغههای همیشگی کمالگرایان وحدت جامعه است منتها این وحدت و همبستگی را در این میدانند که همه بیایید از من اطاعت کنید و آن وحدتی که همه حرف بزنند و موجب تجمیع منافع متعارض شود مدنظر نیست. نکته بعد در ارتباط با سرشکنی قدرت است. اگر ما قانون اساسی را یک نوع رویکرد فردگرایانه بدانیم که اختیار فرد و اقتدار قدرت را تنظیم میکند در این قانون اساسی یکی از توصیهها این است که قدرت خردمندانه توزیع شود. توزیع خردمندانه قدرت یعنی اینکه نهادها را تفکیک کنید و قدرت را بشکنید. در قوانین اساسی کمالگرا ما این سرشکن کردن قدرت را که برای جلوگیری از تمرکز قوا به کار میرود، نداریم. بشر به این نتیجه رسید که تمرکز قوا باعث استبداد و خودکامگی و فساد و تباهی میشود بنابراین فرمولهایی را ارائه داد تا در حالی که دولت و حکومت کار خود را انجام میدهد، قدرت با قدرت خنثی شود؛ یعنی به نحوی که برآیند قدرت صفر شود. وقتی اینطور شود شما نهادی را پیش بینی کنید که حرف آخر را بزند، اما همه قدرت را نداشته باشد. مثلا شما در انگلیس میبینید که پارلمان حرف آخر را میزند اما به محض اینکه آرایش سیاسی جامعه بر هم میخورد، همین پارلمان به درخواست نخست وزیر از طرف پادشاه یا ملکه منحل میشود و انتخابات جدید و رجوع مجدد به آرای عمومی صورت میگیرد. برای اینکه این نهاد پادشاهی دچار تمرکز قدرت نشود، پادشاه یا ملکه فقط تعادل کننده هستند یعنی سعی میکنند به قوه قضاییه شأن غیر سیاسی دهند و برای اینکه بین قوای مقننه و مجریه تعادل ایجاد شود، پادشاه یا ملکه آن را منحل میکند، انتخابات جدید صورت میگیرد تا قوای مقننه و مجریه جدید شکل بگیرد. در حالی که در قوانین کمالگرا ما این سرشکنی، تقسیم و تفکیک قدرت را نداریم و نهایتاً همه چیز به آن رهبر فرهمند ختم میشود که باید جامعه را به سمت الگوهای مطلوب خودش هدایت کند. چون همّ و غم این حکومت کمالگرا مصروف این میشود که به آن خیری که برای خودش هدفگذاری کرده است، برسد. اصولاً قوانین اساسی کمالگرا یا نسبت به حقوق و آزادیهای مردم بی توجه هستند و یا اینکه تعمداً به نوعی حقوق و آزادیهای مردم را دور میزنند. مثلاً ممکن است قانون اساسی در یک اصل نمایندگان مردم را از حقوقی بهره مند کند اما یکباره آیین نامهای داخلی در مجلس تصویب میشود که این اصل قانون اساسی را از اثر میاندازد یعنی آن نظم حقوقی را هم بر هم میزند. یا اینکه با توجه به اینکه هدف، رسیدن به آن الگوهای مطلوب است اما نسبت به بعضی از اصول قانون اساسی بی توجهی میشود یا اگر قانونی ارگانیک تصویب شود یعنی قانونی که اجرای اصل یا اصولی از قانون اساسی را تبیین میکند آن قانون ارگانیک به نوبه خودش آن اصل یا اصول قانون اساسی را از اثر میاندازد و خنثی میکند به دلیل اینکه همه ظرفیتهای کشور در حوزه های تقنین، اجرا و قضاوت باید مصروف این شود که ما باید به آن الگویهای خیر برسیم.
به لحاظ انتقادی، کمالگرایی، خودآیینی افراد را نقض میکند و اهانت به شهروندان است چرا که هیچ انسانی نمیخواهد او را به زور به بهشت ببرند بلکه میخواهد قدرت انتخاب و اختیار داشته باشد. نقض حقوق اقلیتها یکی از نمودهای بارز گمالگرایی است، دیگر، شکلگیری الیگارشی است زیرا شما یک کاست قدرت تشکیل میدهید که تمام کسانی که به الگوهای خیر شما وفادار هستند در حوزههای تقنین، و اجرا و قضاوت میتوانند فعالیت سیاسی کنند و دیگران از این امتیاز محروماند، ناکارآمدی دولت در تشخیص خیر شهروند، ایجاد بی ثباتی اجتماعی یعنی شکافهایی که فعال میشود، افزایش هزینههای عمومی به دلیل اینکه حوزه بایدها و نبایدها در حوزه خیر انسان باعث رواج نوعی تملق و ریا میشود. یعنی هر کس حتی اگر منصوب هم شود میداند که تمام انرژیاش را صرف این کند که فرد کمالگرا یا حکومت کمالگرا را راضی کند. علاوه براین سیاستهای کمالگرایانه هم هزینه آفرین است. سرانجام، سوءبرداشتی است که کمالگرایان در فهم ایده مطلوب لیبرالها دارند و فکر میکنند لیبرالها فقط انسان انتزاعی را هدف گرفتهاند. به هر حال سبک زندگی در حوزه عمومی سنجیده میشود و انسانها بر اساس جایگاه معرفتی خودشان، الگوی مطلوب خود را در زندگی تعیین میکنند. بنابراین شاید کمالگرایان، فردگرایی مفرط لیبرالها را به درستی برای خود تبیین نکردهاند.
آثار بیطرفی بر ساختار قدرت و حقوق عمومی: احترام به حقوق و آزادیهای اساسی است. وقتی انسانها حق داشته باشند خیر خود را انتخاب کنند اولین اثر آن در قانون اساسی مشهود است که قانون اساسی به حقوق و آزادیهای اساسی احترام میگذارد و در تعارض بین حقوق فردی و مصالح عمومی، جهت گیری قوانین اساسی بیطرفگرا به سمت حقوق و آزادیهای اساسی است. در حالی که حکومتهای کمالگرا ایدههای کمالگرایانه-شان را بعضاً ممکن است مستقیم هم بیان نکنند و حقوق فردی را در قالب مصلحت عمومی یا نظم عمومی نادیده بگیرند.
دومین اثری که بی طرفی بر ساختار قدرت و حقوق عمومی دارد این است که دولت حداقلی است. ما در تعریف دولت حداقل میگوییم دولتی است که در نقش، کارکرد، ساختار و جایگاه خود محدود است چون دولت اجازه میدهد بسیاری از نیازهای عمومی را خود مردم برای همدیگر رفع کنند ولی وقتی دولت خود را مجبور ببیند یا مجاب کند که باید در امور اجتماعی مردم دخالت کند تا نیازهای آنها را تامین کند، در حقوق عمومی نظریهای خلق میشود به نام نظریه خدمت عمومی. وقتی دولت بخواهد همه نیازهای عمومی مردم را تامین کند باید سازمان ایجاد کند بنابراین دولت بزرگ و گسترده میشود. بنابراین دولت کمالگرایی که میخواهد حتی در لایههای درونی ذهنی افراد هم وارد شود دائم باید بودجه در نظر بگیرد، سازمان ایجاد کند و کارمند استخدام کند.
جامعه مدنی پویا یکی دیگر از آثار بیطرفگرایی است. وقتی افراد حق داشته باشند سبک زندگی خود را انتخاب کنند آنها میتوانند به طور انفرادی به حوزه عمومی بیایند، تشکلهایی را شکل دهند و اهداف فردی خود را در قالب تشکلهای مدنی پیگیری کنند. بنابراین بیطرفگرایی خود به خود باعث ایجاد یک جامعه مدنی قوی میشود.
جلوگیری از تمرکز قوا و ارتقای مسئولیت پذیری حکومت، دیگر اثر بیطرفگرایی است. در مورد مسئولیتپذیری حکومت بحث این است که ما اولاً سه نوع دولت داریم: دولتی که مقید به اخلاق و حقوق و مذهب است که چنین دولتی را ایدئولوژیک میگوییم. یعنی این دولت هنجارهایی پیشینی دارد که بر اساس آنها جامعه را هدایت میکند. نوع دوم دولت بیطرف است. این دولت هنجارهای پیشینی ندارد بلکه هنجارهایی را که مردم به عنوان ارزش اجتماعی میپذیرند تبدیل به قانون و تصمیم میکند. نوع سوم دولتهایی است که خودشان هنجار ایجاد میکنند. پوزیتیویستهای حقوقی در این دسته هستند. یعنی آنها بر اساس اهدافی که برای خود تعریف کردهاند، هنجار ایجاد میکنند. شاید بتوان گفت هنجارها، ارزشهایی فراقانونی و فرادستوری هستند.
بحث این است که وقتی دولت بیطرف بود با توجه به خواست مردم، به تدوین قانون پرداخت، این قانون مسئولیت پذیری دولت را افزایش میدهد برای اینکه وقتی دولت نماینده مردم باشد و بر اساس خواست مردم تصمیم بگیرد، مسئولیت آن قانون یا تصمیم را عهدهدار میشود، بازخورد تصمیم خود را در حوزه عمومی دریافت میکند، نقاط ضعف و قدرت آن را میفهمد؛ ولی برخی از حکومتهای کمالگرا، سیاستهای کمالگرایانه بسیار شدیدی انجام میدهند اما مسئولیت اعمال خود را بر عهده نمیگیرند. به یکباره مردم میفهمند که بخش عظیمی از بودجه عمومی صرف الگوهایی فرهنگی شده است که دولت به دنبال آن است. در حالی که دولت بیطرف چون باید شفافیت عملکردی داشته باشد و خواست مردم را به صورت قانون درآورد، مسئولیت اعمالش را میپذیرد.
ویژگی دیگری که بیطرفی بر ساختار قدرت اثر میگذارد شناسایی نظریه حاکمیت مردم است. همه چیز مردم هستند. این مردم هستند که سبک زندگی خود را تعریف، تبیین و هدف گذاری میکنند و با توجه به وزن اجتماعیشان از دولت میخواهند که آن را به صورت قانون درآورد. بنابراین میبینیم که مثلاً در جامعهای سقط جنین ممنوع میشود اما بعد از مدتی اکثریت طرفدار این شیوه میشوند و دولت برای آن قانون گذاری میکند. یعنی اساس حاکمیت مردم است و دولت بر اساس آن قرارداد اجتماعی عمل میکند و چون نقطه عزیمت فعالیتهای دولت، حاکمیت مردم است، پیش بینی مقاومت در برابر قانون در نظر گرفته شده است. مقاومت در برابر قانون را درست است که به لحاظ نظری جان لاک به عنوان مقاومت منفی، اعتراضی و تعرضی تبیین میکند، اما به لحاظ قوانین میبینیم عین همین تئوری جان لاک در قوانین اساسی برخی کشورها به صورت ابتکار عام، وتوی مردم، گزینشگری، همه پرسی و پلهبیسیت (تأیید) آمده است و مردم بر اساس آن عمل میکنند یعنی اگر مجلس قانونی بگذارد و تعداد معینی از مردم امضا جمع کنند که ما با آن قانون مخالفیم، میتوانند آن را اجرا کنند. یا اگر مردم منویاتی داشت باشند که نمایندگان مردم توجه نکنند میتوانند امضا جمع کنند و تقاضا کنند که تبدیل به قانون شود. بنابراین آثار نقطه عزیمت حاکمیت مردم تا بعد از تصویب قانون و در مرحله اجرا هم وجود دارد.
بیطرفگرایی صیانت از اصل حاکمیت قانون را ایجاد میکند. کمالگرایی نوعی آرمانشهرگرایی مطرح میکند که قانون اساسی را مورد تاثیر قرار میدهد و حاکمیت قانون را خدشهدار میکند و ممکن است منویات رهبر فرهمند بر قانون اولویت داده شود. در حالی که در رویکرد بیطرفگرایی وقتی دولت حاکمیت را از آن مردم و خود را نماینده مردم دانست، مردم میتوانند به تصمیمات او اعتراض کنند. طبیعی است که دولت باید سعی کند اعمالش یا قانونمند باشد یا با اصلی از اصول کلی حقوق عمومی توجیه شود مثل اصل اعمال حاکمیت یا اصل ترجیح مصالح عمومی بر منافع شخصی.
نکته آخر امکان مقاومت در برابر قانون است که آن را توضیح دادم.
پرسش و پاسخ:
قبول عنوان صحبت شما که بیطرفی دولت و اثرات آن بر ساختار قدرت است، مشکل است زیرا به نظر من این دولت نیست که بر قدرت اثر دارد بلکه این قدرت است که بر دولت اثر دارد. دولت تبلور قدرت است، ولی واقعیت این است که قدرتها دولتها را میسازند. با توجه به اینکه قدرتها قابلیت اول، اصیل و بنیادی دارند میبینید که چه خاصیتی در قدرتهای کشورهای مختلف وجود دارد که یک دولت به نظر بیطرف یا دموکراتیکتر میآید. این عامل به چه چیزی از قدرت پشت پرده ربط دارد؟ کشورهای جهان سوم که قدرتشان به اصطلاح از سطح پایینی از روح و شخصیت برخوردار است بنابراین همیشه دولتشان تحت سیطره است. اگر بپذیریم که این قدرت است که بر دولت اثر میگذارد نمیتوانیم بپذیریم که دولت بیطرف داشته باشیم. نکته این است که اگر در کشوری مردم آنقدر به لحاظ سیاسی فهمیده باشند که خودشان یکی از بازیکنان قدرت شوند در آن زمان دولت را هم میتوانند بر اساس خواستههای خودشان شکل دهند؟
نکته دیگر اینکه شما اویل صحبتتان تفکیکی صورت دادید و گفتید حیطه خصوصی و حیطه اجتماعی – سیاسی. به نظر من نمیتوان این دو حیطه را کاملاً از هم تفکیک کرد بلکه اینها همیشه بر هم اثر دارند اما برخی از آثار میتواند محدودتر و پنهانتر باشد؟
من به این نتیجه رسیدهام که علوم اجتماعی باید بر اساس بحث قدرت فهمیده شود یعنی این قدرت است که همه چیز را شکل میدهد و باید ببینیم که کیفیت این قدرت چه هست؟ از این نظر است که چیزهایی که به عنوان نظریه عدالت مطرح میشود بی فایده هستند؟ نظریههای عدالت یک خیالپردازی است زیرا حرف اصلیشان این است که اگر قدرت این کارها را انجام دهد خوب است. واقعیت این است که شما با قدرتی سروکار دارید که اصلاً به دنبال عدالت نیست.
پاسخ: من فکر میکنم شما یک تعریف وبری از دولت دارید. به این معنا که دولت نماینده انحصاری قدرت است در حالی که امروز دولتهای حداقلی به این سمت میروند که دولت به عنوان یک بازیگر در کنار سایر بازیگران است یعنی دولت به سمت فرسایش حاکمیتی پیش میرود و به نوعی از موسسه خدمات عمومی تبدیل میشود.
بحث دوم این است که ما در مورد سیاست عملی حرف نمیزنیم بلکه فرض بر این است که تئوری، عمل را میسازد؛ بنابراین این تئوریها در عین حال که ممکن است زمینه بروز و ظهور نداشته باشند، فعالیتهای سیاسی باید جلو بیاید تا این زمینهها فعال شود.
نکته بعد در مورد حوزه خصوصی و حوزه عمومی، بدی کمالگرایی این است که برای حوزه خصوصی مردم باید و نباید تعیین میکند و گرنه چون در حوزه عمومی تعارض منافع داریم باید این منافع متعارض با حاکمیت قانون، مهندسی شوند. فاجعه زمانی است که دولت به طور قهری و یا مستقیم این دخالت را در حوزه خصوصی انجام میدهد. این موضوع چون در تئوری به معنای حقوق و آزادیهای انسانهاست در قالب کمالگرایی دیده شده است.
پرسش: در ظاهر دولت حداقلی در حوزه خصوصی دخالت نمیکند اما در واقع دولت از طریق رسانههای ارتباط جمعی و صنعت هنر و فرهنگ کاملاً دخالت میکند و افکار مردم را در جهت منافع خود شکل میدهد.
پاسخ: من فکر میکنم شما مفاهیم را تقلیل میدهید. مثلاً خاستگاه فرمایشات شما در نظریات دولت به نام دولت پلورالیستی و پلورالیسم نو کار شده است، منتها در این تئوری نمیتوانیم از آن کمک بگیریم که این را تایید یا رد کنیم چون در بستر خاصی مطرح میشود و مبنای آن هم تئوری است.
پرسش: شما دو گانهای را مطرح کردید و اگر چه برای کمالگرایی انواعی قائل شدید ولی نهایتاً تمرکز شما بر روی کمالگرایی اقتدارگرایانه قهری بود.
پاسخ: برای مثال زدن برای انواع دیگر کمالگرایی وقت نبود وگرنه کمالگرایی عمدتاً از طریق تطمیع و تشویق و دستکاری به صورت غیر قهری انجام میشود. کمالگرایی قهری بسیار محدود است چون مردم واکنش به آن نشان میدهند.
پرسش: اگر به هر دو مفهوم کمالگرا و بیطرفگرا بپردازیم باید گفت ایده و ساختار هر دو آنها در شرایط تاریخی، اجتماعی و اقتصادی معینی شکل گرفته اند یعنی هیچ کدام صوری نیستند. نظریه پرداز سیاسی در مواجهه با وضعیت تاریخی معینی نظریهپردازی میکند و راهکار ارائه میدهد. نکتهای که به نظرم قابل توجه است این است که هر دو این مفاهیم به میزان قابل توجهی مثلاً کمالگرایی افلاطونی یا هگلی در شرایط تاریخیای شکل گرفتند که آن نوع دیگر از نظر فکری، فرهنگی، سیاسی و… حاکم بوده است و این در مقابل آن مطرح میشود. یعنی کمالگرایی هم ابتدا به ساکن بدون هیچ پیشینه تاریخی مطرح نشده است بلکه کمالگرایی راه حلی برای عبور از بحرانها و مسائل بوده است. اگر به کمالگرایی یا به بیطرفی توجه کنیم نمیتوانیم بدون توجه به آسیبها یا مسائلی که الگوی مقابل داشته است توجه کنیم. به عبارت دیگر شاید بتوان گفت همانقدر که امروزه بیطرفی در مقابل کمالگرایی و آسیبهای آن پردازش میشود به همان اندازه هم کمالگرایی به خاطر آسیبهایی که مثلاً بی طرفی در دوره کلاسیک داشت، پردازش میشد. کمالگرایی در مقابل بیطرفی یا ارجحیت بیطرفی به کمالگرایی قابل بحث است. یکی اینکه به خاطر آسیبها یا مسائل بی طرفی … تعریفی که جنابعالی از انسان فرمودید تعریفی است کاملاً فرد گرایانه که کاملاً با تعابیری که اصالت را در فرد اقتصادی میبینند مطرح میشود؛ یعنی یک مفروض در باب کیستی انسان مطرح میشود که این ضرورتاً واقعی نیست در عین حال همین تعریف از انسان نظریههایی که لیبرالیسم نماد نظری – فکری آن است مطرح کرده است و دچار یک پارادوکس اساسی است. همین فردی که به عنوان انسان مطرح شد، اتفاقاً همین نوع انسان خودش منشاً همه مسائل خودش هم هست همان بحث انسان گرگ انسان است این تعریف تا به بنتهام که میرسد میگوید انسان به دنبال منافع خودش است.
آن پارادوکس در اینجاست که همین انسان به همین شکلی که هست پذیرفته میشود و حکومت به هر شکلی که باشد برای همین انسان ساخته میشود و وظایفش در تامین حقوق طبیعی همین نوع موجود است. مشکل اینجاست که انسان ضرورتاً به این شکل تعریف شده است یا همینطور است اگر هست، این پیش فرض انسان گرگ انسان دقیقاً همین انسانی است که در مراحل اولیه سرمایه داری و شکستن تمام پیشینهها و مناسبات عقلی شکل گرفته است.
مسئله دوم این است که اساساً وجود حکومت در کمالگرایی با تعریفی که از آن داده شد، ضرورت حکومت برای آرمانشهر مطرح شد در حالی که در همان اوایل تاریخ اندیشه سیاسی که کمالگرایی الگویی از آن است شما ارسطو را دارید که او کمال گراست اما خواهان کمال شهروندی است. در کمالگرایی به معنای اعم آن حکومت ضروری است. آنارشیسم همانقدر میتواند کمالگرا باشد که حکومتهای اقتدارگرا. بنابراین اگر ما در باب کمالگرایی صحبت میکنیم نمیتوانیم ضرورتاً فقط کمالگرایی را در اقتدارگرایی ببینیم.
نکته دیگر این است که تعریفی که شما از انسان در نظریههای سیاسی کلاسیک دارید چه افلاطون چه ارسطو چه در تاریخ نگاههای پدیدارشناسانه. جمهوریخواهان که یک نوع آن جمهوریخواهی کمالگراست هویت انسان را مثل ارسطو، شهروندانه تعریف میکند و کانون تصمیم گیری شهروند است منتها چون تعریفش از انسان فردگرایانه نیست بنابراین مسیری متفاوت از مسیر بیطرفی را طی میکند.
اتفاقاً در نظریه و نظامهای مدرن است که شهروندی به حاشیه میرود و تقلیل پیدا میکند، چون انسان موجودی اقتصادی است، موجودی است که به دنبال منافع خودش است. اگر چنین موجودی واقعی نباشد پردازش این نوع از نظریات دچار مشکل میشود. در نهایت امر هم ما نمیتوانیم این را ندیده بگیریم که تمام این مباحث در چارچوب زمینه و زمانهای وجود دارد که فرماسیون سرمایه داری حاکم است چه در ایران چه در امریکا. کل این نظریهها بر اساس نظریههای بیطرفی در بطن سرمایه داری، پذیرفتن و حفظ سرمایه داری با تمام آسیبهایی که کم و زیاد دیده میشود، شکل میگیرد.
نکته آخر اینکه شما در بحثتان بین آرمانشهری، کمال گرایی، جامعه توده وار به نوعی این همانی یا اجتناب ناپذیر بودن را مطرح فرمودید. به هر حال چه از لحاظ تاریخ با توجه به شواهد تاریخی چه بحثهای نظری میتوان گفت اتفاقاً جامعه توده وار پدیدهای کاملاً مدرن است و در جوامع سرمایه داری و انواعی از لیبرال دموکراسی وجود دارد. همین امروز شاید شما بین پوپولیسم و نئولیبرالیسم همسویی بسیار جدیتری بتوانید پیدا کنید. کمالگرایی با آنارشیسم اصلاً همسویی ندارد چون در آن هویت شهروندی مطرح است. هانا آرنت هم کمالگراست و هم آرمانشهرگراست و کاملاً اصالت شهروند را مد نظر قرار میدهد. امروز آراء هانا آرنت است که مجدد به عنوان مبنای اندیشههایی قرار میگیرد که در عین اینکه کمالگرایی را دارد به هویت شهروندی هم میپردازد، چون در کمالگرایی مسئله اخلاق است یعنی ارتباط اخلاق و سیاست. رابطه اخلاق و سیاست در همه این مکاتب فکری وجود دارد، مسئله آن تعبیری است که از اخلاق دارند. یعنی چون انسان را متفاوت میبینند اخلاق را هم متفاوت میبینند. به تبع آن ذرهای شدن، توده وار شدن. امروز در حکومتهای بیطرف حضور شهروند تبعه خیلی بارزتر است تا برخی نظامهای کمالگرایانه. یعنی جایی که اخلاق و سیاست با مناسبات اقتصادی ارتباط جدی دارد. اخلاق عرصه خصوصی و شخصی نیست، اتفاقاً امروز عرصه خصوصی و شخصی شده است و آنجا هم بحث منافع اقتصادی است.
پرسش: ناظر به موضوعی که شما فرمودید من فکر میکنم صحبتهای شما مقداری تحت تاثیر فضای ایران بود یعنی به گونهای میخواستید نشان دهید عملاً در فضای ایران چه اتفاقی میافتد. آنچه که سوال اصلی من است این است که با در نظر گرفتن اینکه من انسان ایرانی هستم، این وضعیت الان وجود دارد و حالا میخواهم این وضعیت را نقد کنم، از چه رهیافتی میتوانم آن را نقد کنم. اول نظر من این بود که این موضوع را میتوان به لحاظ اخلاقی نقد کرد که مثلا این دولت اقتدارگرای کمالگرا اخلاقاً دولت خوبی نیست. دومین حوزهای که به نظرم آمد نقد کارکردگرا بود که این دولت کارکرد درستی ندارد. سومی هم نقد بر اساس این سنتی که موجود است بود. به نظر میآید هیچ کدام از این سه رهیافت را ندارم. آن نقد اخلاقی بر اساس نقد کانتی است که من آن را در اینجا ندارم. به نظر میآید نقد کارکردگرا قابل انجام نیست چون دولتهای اقتدارگرا بعضاً کارکردهای بهتری دارند و سوم هم اینکه سنتی وجود ندارد که من بر اساس آن بگویم این دولت کار اشتباهی میکند. سوال من از حضرتعالی این است که بالاخره چه رهیافتی برای نقد این موضوع وجود دارد.
به نظرم بحثی که آقای شفقی میکنند صحنه وقوع بازیهای سیاسی را نشان میدهد ولی در همین بازیهای سیاسی این نظریهها چه هستند و چه فرایندی را باید طی کنند تا زمینههای عملی شدن آنها فراهم شود. به نظرم نظریهها وجه تبیین شده و صورتبندی شده مطالبات است یعنی مطالباتی در جامعه وجود دارد که آنها به نظریه تبدیل میشود. کار دانشگاه یا روشنفکری تبیین و صورتبندی مطالبات است یعنی کاری بیش از این ندارد و نمیتواند به دنبال اجرا کردن آن باشد. آنچه که باید به اجرا درآورد این است که به نفع این مطالبات تبیین شده در میدان رقابتهای سیاسیای که در جامعه وجود دارد، این نظریات را در برنامه سازمانی قرار دهد که او برای بازی قدرت از آن استفاده کند. مثل مسئله مهاجرت که امروز در امریکا مطرح است یا مسئله عدالتهای جنسیتی که مطرح است. معمولاً به این شکل است که نظریهها میآیند و به وقوع میپیوندند. رالز شاگردهایی را تربیت کرد که برخی از افکار رالز را مثلاً در دوره کلینتون وارد عرصه سیاسی کردند که یکی از درخشانترین دورهها بود که که از این لحاظ توانست اسبابی را فراهم کند تا اشکالی از عدالت به خصوص در حوزه رفاه مطرح و اجرا شود. میخواهم این بحث را به بحث دکتر رحمت الهی نقب بزنم.
شما مستحضر هستید که رالز بحث خوبی به نام آرمانشهرگرایی واقع بینانه دارد. اساساً اگر ما بخواهیم از مباحث سیاسی آرمانشهرگرایی را برداریم محکوم به محافظه کاری خواهیم شد بنابراین اندیشه سیاسی نمیتواند بدون آرمانشهرگرایی باشد. مسئله این است که این نسبت چگونه باید برقرار شود و چطور این آرمانشهرگرایی تاثیر میگذارد. من متوجه دغدغه خاطر جنابعالی هستم که به نام آرمانشهرها همیشه استبدادها و دیکتاتوریها حاکم شدند و آن کاری که میخواستند را انجام دادند ولی از آن طرف هم اگر سیاست را کاملاً عاری از آرمانشهر کنیم نتیجه آن این میشود که یک شهروند آنچه که برایش مطرح است صرفاً به زندگی روزمرهاش بپردازد و به دنبال مطالباتش هم نباشد، بگوید روابط قدرت اینگونه است و ما نمیتوانم کاری در مورد آن بکنیم. سوال من از جنابعالی این است که آرمانشهرگرایی واقع بینانه را در چه نسبتی با مقوله بیطرفی قرار میدهید؟
نکته دوم این است که به هر حال جامعهگرایان نکته مهمی را در رابطه با فلسفه اخلاق مطرح کردند و آن این بود که آیا حق میتواند مستقل از خیر و زندگی سعادتمندانه تعریف شود یا نه؟ من فکر میکنم بحثهای جامعهگرایان کار را به جایی رساند که جان رالز لیبرالیسم سیاسی به جان رالزی تبدیل شد که از این لحاظ خواست بگوید چرا یعنی آن موضع سخت را تا حدی به بحث لیبرالیسم سیاسی تقلیل داد. منتها این مفهوم خیر باید مفهومی باشد که مورد اجماع باشد و ضرورتاً از یک آموزه جامع و فراگیر هم نشات نگرفته باشد یا در شکل یک آموزه جامع و فراگیر مطرح نشده باشد تا بتواند مبنای اجماع همپوش قرار بگیرد.
برداشت من این است که شما در این کتاب بیشتر بر مطلوبیت یا عدم کمالگرایی تاکید داشتید در صورتی که بخشی از مباحث راجع به امکان یا عدم امکان آن است که با بحث خیر و حق به همدیگر مرتبط میشوند. برداشت من از مباحثی که در این ۳-۴ دهه راجع به بیطرفی مطرح شده است این است که تقریباً در مورد عدم امکان بیطرفی نوعی اجماع میان نظریه پردازان لیبرال وجود دارد. اما راجع به مطلوب بودن یا عدم مطلوبیت آن اختلاف وجود دارد. مثلا جوزف رز به نوعی گرایش به کمالگرایی غیر مستقیم دارد. مثلاً روث آکرمن خیلی راجع به این مسئله مفصل بحث کرده است و نظریه عدالتش را بر بیطرفی بنا میکند و نقدهای بسیار قابل توجهی هم به او شده است که بیشتر هم معطوف به وجه عدم امکان بوده است. رابرت نوزیک هم بحث بسیار دقیقی درباره بیطرفی دارد. ضرورتا کمالگرایان به سمت استبداد نمیروند مثلاً بحثهایی که راجع به کمالگرایی مطرح میشود به نظر نمیآید که به سمت نوعی استبداد برود.
من بحث خود را با توجه به این نکته جمع بندی میکنم که بحثی که آقای رحمت الهی مطرح کردند برای ما فوق العاده اهمیت دارد و بحثی کلیدی است. ما امروز نقدهایی که به نظام جمهوری اسلامی به عنوان نظامی که به یک معنا کمالگرا بوده است داریم که البته برخی با استفاده از مفاهیمی مثل ایدئولوژیک بودن نظام بر این باورند که اگر ما یک نظام سکولار داشته باشیم مشکل حل میشود. بحث مهم دیگر مسئله حقوق فردی است که آقای دکتر رحمت الهی بر آن تاکید دارند و کاملاً هم دغدغهشان درست است. اگر نتوانیم بگوییم که حقوق فردی در اینجا کاملاً نادیده گرفته شده است حداقل میتوانیم بگوییم آنقدر محدود شده است که ممکن است در پستوی خانه خود از حقوق فردیمان استفاده کنیم. برداشت من این است که این بحث اگر درست باز نشود ما به سمت یک سراب میرویم. راجع به سکولاریسم این بحث مطرح شده است که سکولاریسم یک ایدئولوژی سیاسی است و بنابراین نمیتواند مبنای این قرار بگیرد ولی بحث پایهای تر همین بحثی است که آقای دکتر رحمت الهی مطرح کردند. اگر ما وضع و تکلیف خودمان را در مسئله بیطرفی روشن کنیم، میتوانیم راجع به سکولاریسم بحث کنیم. تا زمانی که آنجا بحث حل نشده باشد بحث راجع به سکولاریسم بحث نا به جایی است بنابراین باید دنبال راه حل بهتری بگردیم. ما میتوانیم یک سیاست طرد داشته باشیم و یا یک سیاست جذب؟. بیطرفی در عین حال که میخواهد راه را باز بگذارد برای آن جنبه از دموکراسی که تیلور به خوبی مطرح میکند که سیاستی جهانی است ولی به آن سیاستگرایی؟ که رمانتیکها بر آن تاثیر داشتند که میگویند هر فرد یک کتاب منحصر به فرد است نادیده میگیرد و شاید به جای این ما بتوانیم به سمت سیاست شمول حرکت کنیم. ترکیب و صورتبندی آن خیلی دشوار است و شاید هم تحقق اجتماعی آن تا به حال کم بوده است ولی این دلیل نمیشود که ما در این جهت حرکت نکنیم.
سوالم را دوباره اینگونه مطرح میکنم که شما چگونه بین آرمانشهرگرایی واقع بینانه و بیطرفی نسبت برقرار میکنید؟
پاسخ: فرمایش آقای دکتر بهشتی درمورد ارتباط بیطرفی با سکولاریسم و لائیسیسیم را در کتاب گفتهام و فرصت نبود که بحث آن را در اینجا باز کنم. خطری که همه ما را تهدید میکند این است که کمالگرایی را نفی کنیم و به بیطرفی بی بند و بار برسیم. در واقع من طرح بحث کردم و اصلاً در مقام اینکه بگویم بیطرفی خوب است یا کمالگرایی نیستم. آخر کتاب هم توضیح دادهام. مثلاً من در مطالعاتم به یک انسان ناخویشتن دار یا ضعیف الاراده رسیدهام. استدلالی که کمالگراها میکنند و میگویند اگر دولت در بعضی از حوزهها وارد نشود حتی ممکن است انسانی که موجه و دارای یک جایگاه اجتماعی باشد، ممکن است بر اثر کجنکاوی اعمالی را انجام دهد که به لحاظ اخلاقی مذموم است. بنابراین در ادامه مطالعاتم من درمورد طبیعت انسانها مطالعات محدودی داشتم و به یافتههای جدیدی رسیدم که در حقوق موضوعه حقوق طبیعی از آن استفاده کردم مثلاً در بحث استدلالی که در بحث طبیعت مشترک انسانها میآید به یافتههای جدیدی رسیدم. برای همین وقتی خودم این بحث را تدریس میکنم ۴-۵ جلسه انسان شناسی درس میدهم. شاید من زبانم الکن بود که نتوانستم بگویم آیا فردگرایی خوب است یا کمالگرایی. ادبیاتی مطرح شده است که ما درگیر آن هستیم. به هر حال ما در این زمینه فکر میکنیم که این برای ما به یک پروژه فکری تبدیل میشود. بنابراین ممکن است در بعضی از مثالها اوضاع اجتماعی خودمان را مدنظر قرار دهم.
در مورد آرمانشهرگرایی من اصولاً به لحاظ شخصی با آرمانشهرگرایی مخالفم. یعنی اینکه ما آرمانشهرگرایی را به عنوان یک هدف غایی یک اندیشه سیاسی ببینیم، مخالفم. این سبک نظریه پردازی که از وضع موجود انتقاد کنیم تا به کجا برسیم و به طور کلی هدفهای مرحلهای و هدفهای غایی را بیشتر ترجیح میدهم چون پل پوت هم آرمانشهرگرا بود یعنی ما تجربه تاریخی آن را هم داریم.
در مورد اینکه ما نقطه عزیمتمان را اخلاق قرار دهیم اتفاقاً در این کتاب آغاز بحث با فلسفه اخلاق است. نقطه عزیمت کمالگرایان اخلاق فضیلت بود که طرح کردم. اینکه آیا حق مستقل از خیر وجود دارد به عقیده من وجود ندارد. جرمی والدرون اصطلاحی دارد که میگوید حتی آن کسی هم که میگساری میکند بالاخره یک سبکی از زندگی را انتخاب کرده است و خیرش را در این میبیند. بنابراین ما نمیتوانیم تحمیل کنیم و حق انتخاب خیر فرد را نادیده بگیریم.
نکته دیگر در ارتباط با سازگاری کمالگرایی با استبداد و دموکراسی است. باید بگویم که من هنوز به این مسئله نرسیدهام و در این باره چیزی نمیدانم. عرض کردم که من در فضای ایران و متاثر از سیاستهایی که دیدهام طرح بحث میکنم. به عقیده من اینها بحثهایی بسیار مبنایی هستند و مبتلابه ما هستند منتها من به آن نرسیدهام.
آقای دکتر منوچهری نکات خیلی خوبی را گفتند که برای خود من درس آموز بود. من هم قبول دارم که افلاطون برای اینکه آن جامعه طبقاتی خودش را توجیه کند سیاستهای کمالگرایانه و فیلسوف شاه را طرح میکند. اما جای این بحثها در اینجا نبود زیرا همانطور که گفتم ثقل کار را بر رشته خودم میگذارم. من هم قبول دارم که هگل هم فرزند زمان خودش بود. ما فرد مستقل از زمینه یا انتزاعی نداریم، زیرا فرد بدآیندها و خوشایندهایش را از جامعه میگیرد.
در بحث جامعه توده وار بگویم که اگر منظور این است که دوره کار حزبی تمام شده است و سامان سیاسی جوامع تمام شده است و ما به جنبشهای اجتماعی رسیدهایم، قابل قبول است. من جامعه توده وار را جامعهای اتمیستیک میدانم که هر کس به دنبال حداکثرسازی منافع شخصی خودش است. کمالگرایان معمولاً خیلی از وحدت و اتحاد صحبت میکنند ولی در عین حال سیاستهایشان به شدت جامعه را اتمیستیک میکند. منظور من از جامعه توده وار این است. اینکه نئولیبرالیستها هم پوپولیست هستند را هم قبول دارم، منتها چون ما در تحریر محل نزاع کردیم گفتیم میخواهیم این موضوع را بگوییم، بحث محدود شد وگرنه مسائل زیادی مطرح میشود.
انشاءالله این ادبیات مطرح شود چرا که این سنگ بزرگی است که ما بر روی انسان شناسی کار کنیم و در این حوزه میتوانیم بگوییم که ترکیبی از اینها باشد یا … چون غرب هم با اینکه سیاستهایش بیطرفانه است در بخشهایی به این نتیجه رسیده است که دولت باید دخالت کند یا از خیرهایی حمایت کند. منتها ما فقط طرح بحث میکنیم تا بعداً آن را به عنوان یک نظریه پخته ارائه دهیم.
دکتر منوچهری: مسئله رابطه حق و خیر یا حق و فضیلت یا حق و کمال موضوعی است که چند سالی است موضوع درسی است. جالب این است که امروز پدیدارشناسان وارد این بحث شدهاند. قرابتی بین هرمنیوتیکها با کمالگرایان وجود دارد ولی پدیدارشناسی هم خیلی جدی به این بحث وارد شده است که درواقع هانا آرنت این بحثها را متاثر از پدیدارشناسی به شکلی مطرح کرد. محور تاریخ اندیشه سیاسی این دوگانه حق و فضیلت است. در این اواخر یعنی دوره مدرن متاخر، فضلیتگرایی مجدداً مطرح شده است و کسانی مثل هگل هم تلاش کرده بودند به گونهای بین این دو همراهی ایجاد کنند.